رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓ مـــوقـــعـــیـــت عـــالـــی . . . ! ↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓

کسب درآمدوتبلیغات دراینترنت
توضیح : روی بنر زیر کلیک کنید و در صفحه باز شده تیک قبول قوانین رو بزنید و ایمیل خودتون رو وارد و کلید ثبت رو کلیک کنید تا ایمیل فعال سازی براتون ارسال بشه و ... ← به دنیای کسب و کار اینترنتی خوش آمدید 

بفرمایید شارژ ! 

امام زمان - قیصر امین پور

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام

گل کرد خار خار شب بی قراری ام

تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو

دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام

گر من به شوق دیدنت از خویش می روم

از خویش می روم که تو با خود بیاری ام

بود و نبود من همه از دست رفته است

باری مگر تو دست بر آری به یاری ام

کاری به کار غیر ندارم که عاقبت

مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام

تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار

با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام

با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا

زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام


 قیصر امین پور

خواهش دعا

شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت :

درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که‏ خیلی فقیر و تنگدستم .

امام :هرگز دعا نمی‏کنم .

چرا دعا نمی‏کنید  ! ؟

برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که روزی را پی‏جویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی !

 

برگرفته از:کتاب داستان راستان_استاد مطهری

مولوی

مــن  غلام  قمــرم ، غیـــر  قمـــر  هیــــچ  مگو

پیش مـــن جــز سخن شمع و شکــر هیچ مگو

سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو

ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو

دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت

آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هیچ مگو

گفتــم :ای عشق مــن از چیز دگــر می ترســم

گــفت : آن  چیـــز  دگـــر  نیست  دگـر ، هیچ  مگو

من  به  گــوش  تـــو  سخنهای  نهان  خواهم  گفت

ســر بجنبـــان کـــه بلـــی ، جــــز که به سر هیچ مگو

قمـــری ، جـــــان  صفتـــی  در  ره  دل  پیــــــدا  شـــد

در  ره  دل  چـــه  لطیف  اســت  سفـــر  هیـــچ  مگــو

گفتم : ای دل چه مه است ایــن ؟ دل اشارت می کرد

کـــه  نـــه  اندازه  توســت  ایـــن  بگـــذر  هیچ  مگو

گفتم : این روی فرشته ست عجب یا بشر است؟

گفت : این غیـــر فرشته ست و بشــر هیچ مگو

گفتم :این چیست ؟ بگو زیر و زبر خواهم شد

گــفت : می باش چنیــن زیرو زبر هیچ مگو

ای نشسته در این خانه پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو،رخت ببر،هیچ مگو

گفتم:ای دل پدری کن،نه که این وصف خداست؟

گفت : این  هست  ولـــی  جان  پدر  هیچ  مگو

آزادی

پشه ای در استکان آمد فرود ----- تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود

کودکی -از شیطنت- بازی کنان ----- بست با دستش دهان استکان!

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد ----- جست تا از دام کودک وا رهد

خشک لب، میگشت، حیران، راه جو ----- زیر و بالا ، بسته هر سو راه او

روزنی میجست در دیوار و در ----- تا به آزادی رسد بار دگر

هر چه بر جست تکاپو می فزود ----- راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر ----- تا فرو افتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ ----- لیک آزادی گرامی تر ، عزیز


فریدون مشیری

چشم روشنی

چشم روشنی کنایه از تبریک و تهنیت و یا هدیه ای است که به هنگام تولد فرزند یایافتن شغل و منصب و مانند آن به کسی می گویند یا می دهند.

 

علت مربوط ساختن اصطلاح چشم روشنی با مبارک باد و هدایا یی که از دوست می رسد، داستان زیر است:

   ادامه مطلب ...

مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:

«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ  یک نتوانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت :

که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،

پیراهنش را بردارید

و تن شاه کنید،

شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد ادامه مطلب ...

کاسه زهر

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد

روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری

خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل را خورد 

 وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت

کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی


برگرفته از:رساله دلگشا -عبید زاکانی