رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

آن حوالی . . .

کمى آن طرف تر از خیالت تک درختى بى آبى را فریاد مى زند

در آن حوالى سهره ها خوب مى دانند اندر پس کدامین سوراخ مار در کمین نشسته است ,

عقاب هاى آن حوالى کلاغ را حکیم مى خوانند , شیر که کفتار را سلطان خطاب کند قید شرافت را باید زد

کمى آن طرف تر از افکارت ماده گرگى هواى سگ چوپان دارد

آن حوالى , آن طرف ها اهالى خاکسترى اند ادامه مطلب ...

شهریار

مُشـــرکان کز هر ســـــــلاحی فتنه و شــر میکُنند ----- از عـبا هنگامه وز عمّـــامه محشـر میکنند

این محبت محتسب با دکّـــــــهۀ گـــــــــبران نــکرد ----- کایـن گروه تُحفه با محراب و منبر میـکنند

یک ســخن کز دل برآید برلب اینــــقوم نیســــــت  ----- گرچه از بانگ اذان گوش فلک کر میــکنند

در دل مــــــــــردم هراس کیفر انـــــدازنـــدگــــــــان ----- خود چــرا کمتر هراس از روز کیـفر میکنند

سـاقیان کوثرند امّا شـــــب از دســــت خــمـــــــار -----پای خُم هم میـخزند و می بساغر میکنند

در کمین اهــل ایــمــان بــا کمـند کیـــد و کـیـــــــن -----پشت هر سنگی که میابند سنگر میکنند

آنچــــه دین در قرنـــها کافر مســـلــمان کـــرده بود ----- این حریــفان جمـله را یکروزه کافر میکنند

چون حقایق مسخ شده دین جز یک افسانه نیست----- کور دل آنانـــکه این افســانه باور میکنـنـد

زنـــدگــی را آخــور و آبشـــــخوری داننــــد و بـــس -----وه که انسان همقطار اسب و استر میکنند

وای از این بدخبره عـــطــاران کــــــــه از خبط دماغ -----پشگ را نایب مناب مشگ و عنبر میکنند

کوره دهها غـــــافلند از کیــــمیاکــاران عشــــــــق ----- کز نگاهی سـکۀ قلب مسـین زر میــکنند

در خرابــــات آی کــاینجا مســـلـــم و گـبر و یهـــود ----- جمله از یـکجُرعه می باهم برادر میـکنند

ناز درویشــــــــان و اســــتغنای ایشــــــان کز بشر ----- سرفرو بردند و از افرشته ســر بر میــکنند

جام جادوئی است بار نــدان که تا سر میکشیش -----جان به جانان وصل و دل پیوند دلبر میکنند

گر تو بی کفش و کُله جَســـتی بکــــوی میــــکده ----- بی سر و پایان عشقت تاج بر سر میکنند

آری اســـــتغنای طبـــــع و کیـــــمیـــــای تربیـــــت ----- لعل را همسنگ خـاک و خاکرا زیر میکنند

ســینه صافی کن که از باران رحمـت چون صــدف ----- دامن دریــــا دلان پُر دُرّ و گـــــوهر میـکنند

شـــــهریار از پلـــــه هـــــای عـرش اگــــر بالا روی-----قدسـیان بینی که شعر حافظ از بر میکنند

آش نخورده و دهان سوخته

زمانی کسی‌ را متهم به اشتباه و گناهی کنند ولی آن شخص اشتباهی نکرده باشد،گفته‌ می‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته!

در زمان‌های‌ گذشته، مردی در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب ولیکن کمی خجالتی بود ادامه مطلب ...

فراموش شده

 مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید 

ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد .

شیطان با نرمی و محبت گفت :" خدا را انکار کن تا بهترین غذا ها را بر تو ارزانی کنم ."

مرد تقلا کنان سنگی را برداشت و به سمت شیطان پرتاب کرد .

سه روز دیگر به همین منوال گذشت .

حالا مرد با صدای بلند ، چندین و چند بار ، خدایی که از او هیچ خبری نبود را انکار کرد .

اما دیگر.... از شیطان هم هیچ خبری نبود

عشق وحشی

همین دم غروبی امروز بود خسته از سر کار برگشته بودم راننده یه اهنگ دل داریوش گذاشته بود(عشق من عاشقم باش) موقع پیاده شدن از تاکسی به خودم گفتم عمو جوزی امروز روز عاشقی بیا بیاد قدیم ها از نو عاشق یکی بشیم و روزهای خوب گذشته رو تکرار کنیم اخه بسه دیگه این تنهایی ودر بدری.یه بیست دقیقه ای جلو برج گلدیس تو خیابون اریاشهر منتظر شدم اما هر کسی که رد میشد چنگی به دلم نمیزد.تا اینکه بالاخره انتظارهامبه پایان رسید امد.شبیه دختر ارزوهام بود چشم ابرو مشکی قیافه وحشی لب دهن تو مایه های غنچه بدن(سانسور) اره به خودم گفتم عمو جوزی امد دیگه بهونه بسه الان دیگه باید اخرین فن استاد پیاده کنی.  ادامه مطلب ...

فریاد

« من تنهایم »

از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای میم و نون و تا و یا و ها یش نم سردی بر ترک هایش سایه انداخته بود. تمام آنچه بود که بر تای ترک های تنش تار افکنده بود؛ پرده ی شفاف، محو و تور مانندی به روی حروف روی چهره اش. تمام آنچه بود که روی دیوار ویرانه ی پشت سرش دیده می شد؛ تمام آنچه که دیده نمی شد. اما بود ادامه مطلب ...

عمو آب داد

گفت:

- آقا من عمو دارم

چهاردهمین نفر بود که باید جواب می داد شغل پدرش چیست. خواستم چیزی بگویم که پشت بند جوابش گفت:

- آقا معلم من اونقدر عمو دارم که اگه خونمون کوچیک نبود ، مطمئنم که مامانم همشون رو میاورد تو خونه.ولی آقا اونقدر هست که اگه خونمون اندازه مدرسه هم بود، بازم عموها جاشون نمی شد.

نگاهی به لیست انداختم ، به ستون شغل پدر که جلوی اسم بچه های کلاس بود و هنوز برای همه ی بچه ها پر نشده بود.رو به سمتش کردم و گفتم:

- پسرم من پرسیدم شغل پدرت چیه.نگفتم که از عموهات بگی  ادامه مطلب ...

پرواز بر فراز دار

می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد اما نمی‌دانستم چه می‌گوید. رنگ به صورت نداشت. همه بند می‌گفتند دیوانه است. به نقطه‌ای خیره می‌شد و لب‌هایش تکان می‌خورد و گاهی اشکی می‌لغزید روی لب‌های بی‌رنگ و ترک خورده‌اش اما نمی‌دانستیم مخاطبش کیست. بچه‌های بند می‌گفتند از ترس طناب دار عقلش را از دست داده و گاهی برای تفریح دستش می‌انداختند. اما انقدر معصوم بود که دلم نمیامد اذیتش کنم اما چیزی در نگاهش بود که دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش کنم... کم کم هر کس چیزی از لوازمش را دزد.  ادامه مطلب ...

تکامل

هوا ابری بود باران می بارید قطره هابا سرو صدای زیادبه زمین می افتادند.

دربین قطرها قطره ای بود که آرزوی بزرگی داشت اوبه آرامی بر روی گلی فرود آمد

به گل گفت تو چه قدر زیبا هستی آیا حا ضری مادر من شوی گل خندید وگفت

خیلی دوست دارم اما نمی توانم زیرا تو یک قطره ومن یک گل هستم.

قطره باران به آرامی ازروی گل برگ های گل سر خورد وبه رود خانه ای که گل  ادامه مطلب ...