رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

کمی خدا می خواهم

دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور میشه؟ همین جا بمونم؟ تو می خوای چکار کنی؟ مریم میان درد خندید و گفت: اولا آرامشتو حفظ کن دوما زود برو به نرگس خبر بده بیاد اینجا بعدشم برو دنبال خاله خاتون. در یک چشم به هم زدن به دم در خانه دختر خاله نرگس رسیدم، چادرش را دور کمرش بسته بود و و داشت جلوی خانه اش را آب جارو می کرد.  ادامه مطلب ...