رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

یارو

وقتی با هق هق پرید توی بغلم فکر کردم حتماً دوباره با «آن یارو» دعوایش شده که دارد این طوری اشک می ریزد.اصلاً هم برایم جای تعجب نداشت و انتظارش را هم داشتم.موقعی که از من جدا می شد تلفنی داشت با هم دعوایشان می شد آن هم سر موضوع مسخره ای مثل این که آن یارو برای احساسات او ارزش قائل نمی شد و حاضر نبود همراهش برود به نمی دانم کجا...بازوهایم را سفت چسبید.زار می زد.حوصلۀ زار زدنش را نداشتم.برایم تکراری شده بود.حال نداشتم بنشینم و گوش بدهم به حرفهای بی سر و ته اش.حتی خواستم از بغلم بیرون بیندازمش که میان هق هق گفت:«دیدی از دستم رفت؟ دیدی مُرد؟»و گریه اش چنان شدید شد که من فقط توانستم نفسم را حبس کنم.مرده؟آن یارو...نامزدش که من چشم دیدنش را ندارم، مرده؟حس کردم که تمام خون بدنم جمع شد توی قلبم.دستهام،پاهام،سرم،صورتم تمام تنم بی حس شد.حتی نتوانستم بپرسم چه طور.نفسم در نمی آمد و او هق هق می کرد.چه کار باید می کردم؟دلداری اش می دادم؟آخر خودم هم باورم نشده بود که...چطور؟تصادف کرده بود؟مریض بود و من خبر نداشتم؟بغلش کردم و پشت شانه هایش را مالیدم. 

ادامه مطلب ...