رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓ مـــوقـــعـــیـــت عـــالـــی . . . ! ↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓

کسب درآمدوتبلیغات دراینترنت
توضیح : روی بنر زیر کلیک کنید و در صفحه باز شده تیک قبول قوانین رو بزنید و ایمیل خودتون رو وارد و کلید ثبت رو کلیک کنید تا ایمیل فعال سازی براتون ارسال بشه و ... ← به دنیای کسب و کار اینترنتی خوش آمدید 

بفرمایید شارژ ! 

هیچکس

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها , وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد.

ادامه مطلب ...

حقیقتی پنهان

در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید

نشست روی صندلی

سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت

و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,

به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد

دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد

انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد

مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد

  ادامه مطلب ...

ازدواج شاهزاده

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

 

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

 

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

 

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

 

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده

 

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

 

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

 

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

 

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد


  ادامه مطلب ...

مرد بی جان

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار

یک جایی شبیه دل خودش ،

کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،

کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،

خیابان ساکت بود ،

فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را

صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،

هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،

مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،

خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،

مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،

معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،

به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،

گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...


  ادامه مطلب ...