رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود

نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام

به همه لبخند می زدم

آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن

اصلا برام مهم نبود

من همتونو دوست دارم

همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود

دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم

چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن

به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن

و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد  ادامه مطلب ...

شکلات تلخ

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت

- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟

  ادامه مطلب ...