مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید
ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد .
شیطان با نرمی و محبت گفت :" خدا را انکار کن تا بهترین غذا ها را بر تو ارزانی کنم ."
مرد تقلا کنان سنگی را برداشت و به سمت شیطان پرتاب کرد .
سه روز دیگر به همین منوال گذشت .
حالا مرد با صدای بلند ، چندین و چند بار ، خدایی که از او هیچ خبری نبود را انکار کرد .
اما دیگر.... از شیطان هم هیچ خبری نبود