رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

فراموش شده

 مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید 

ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد .

شیطان با نرمی و محبت گفت :" خدا را انکار کن تا بهترین غذا ها را بر تو ارزانی کنم ."

مرد تقلا کنان سنگی را برداشت و به سمت شیطان پرتاب کرد .

سه روز دیگر به همین منوال گذشت .

حالا مرد با صدای بلند ، چندین و چند بار ، خدایی که از او هیچ خبری نبود را انکار کرد .

اما دیگر.... از شیطان هم هیچ خبری نبود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد