-
امام زمان - قیصر امین پور
جمعه 23 بهمنماه سال 1394 20:56
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام گل کرد خار خار شب بی قراری ام تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام گر من به شوق دیدنت از خویش می روم از خویش می روم که تو با خود بیاری ام بود و نبود من همه از دست رفته است باری مگر تو دست بر آری به یاری ام کاری به کار غیر ندارم که عاقبت مرهم نهاد نام تو بر زخم...
-
خواهش دعا
جمعه 23 بهمنماه سال 1394 20:52
شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت : درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که خیلی فقیر و تنگدستم . امام :هرگز دعا نمیکنم . چرا دعا نمیکنید ! ؟ برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که روزی را پیجویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو...
-
مولوی
جمعه 23 بهمنماه سال 1394 20:50
مــن غلام قمــرم ، غیـــر قمـــر هیــــچ مگو پیش مـــن جــز سخن شمع و شکــر هیچ مگو سخن رنج مگو ،جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر ، هیچ مگو دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید و بگفت آمـــدم ، نعـــره مــزن ، جامه مـــدر ،هیچ مگو گفتــم :ای عشق مــن از چیز دگــر می ترســم گــفت : آن چیـــز دگـــر نیست دگـر ، هیچ مگو...
-
آزادی
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1394 18:15
پشه ای در استکان آمد فرود ----- تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود کودکی -از شیطنت- بازی کنان ----- بست با دستش دهان استکان ! پشه دیگر طعمه اش را لب نزد ----- جست تا از دام کودک وا رهد خشک لب، میگشت، حیران، راه جو ----- زیر و بالا ، بسته هر سو راه او روزنی میجست در دیوار و در ----- تا به آزادی رسد بار دگر هر چه بر جست...
-
چشم روشنی
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1394 18:09
چشم روشنی کنایه از تبریک و تهنیت و یا هدیه ای است که به هنگام تولد فرزند یایافتن شغل و منصب و مانند آن به کسی می گویند یا می دهند. علت مربوط ساختن اصطلاح چشم روشنی با مبارک باد و هدایا یی که از دوست می رسد، داستان زیر است : یوسف وقتی «عزیز» مصر شد و در زمان قحطی فرزندان یعقوب نزد یوسف شتافتند و بدون آنکه برادر خود را...
-
مرد خوشبخت
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1394 01:44
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت : « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند ». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند . تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند .. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را...
-
کاسه زهر
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 01:16
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل را خورد وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی...
-
مجسمه و سنگ مرمر
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 01:07
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه ! یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : " این ؛ منصفانه نیست !...
-
گروه تلگرام ( تلخ و شیرین )
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 03:26
به گروه تلگرام ما بپیوندید تا اوقات فراغت را در کنار یکدیگر باشیم با کلیک روی متن یا لینک زیر به جمع ما بپیوندید https://telegram.me/joinchat/BE7FswG7dhG2_KpW43JMRw قوانین گروه در ادامه مطلب قوانین گروه : ارسال هر گونه مطلب ، عکس و فیلم غیر اخلاقی (+18) و سیاسی ممنوع ایجاد مزاحمت برای اعضا در داخل گروه و یا به صورت...
-
صائب تبریزی
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 02:55
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است ----- با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق ----- آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند ----- چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است ...
-
هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 02:03
توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟ فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن...
-
آن حوالی . . .
شنبه 24 اسفندماه سال 1392 12:35
کمى آن طرف تر از خیالت تک درختى بى آبى را فریاد مى زند در آن حوالى سهره ها خوب مى دانند اندر پس کدامین سوراخ مار در کمین نشسته است , عقاب هاى آن حوالى کلاغ را حکیم مى خوانند , شیر که کفتار را سلطان خطاب کند قید شرافت را باید زد کمى آن طرف تر از افکارت ماده گرگى هواى سگ چوپان دارد آن حوالى , آن طرف ها اهالى خاکسترى اند...
-
شهریار
جمعه 23 اسفندماه سال 1392 11:02
مُشـــرکان کز هر ســـــــلاحی فتنه و شــر میکُنند ----- از عـبا هنگامه وز عمّـــامه محشـر میکنند این محبت محتسب با دکّـــــــهۀ گـــــــــبران نــکرد ----- کایـن گروه تُحفه با محراب و منبر میـکنند یک ســخن کز دل برآید برلب اینــــقوم نیســــــت ----- گرچه از بانگ اذان گوش فلک کر میــکنند در دل مــــــــــردم هراس کیفر...
-
آش نخورده و دهان سوخته
جمعه 23 اسفندماه سال 1392 10:59
زمانی کسی را متهم به اشتباه و گناهی کنند ولی آن شخص اشتباهی نکرده باشد،گفته میشود : آش نخورده و دهان سوخته ! در زمانهای گذشته، مردی در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب ولیکن کمی خجالتی بود . روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرد.قبل از ظهر به او خبر رسید که حال...
-
فراموش شده
جمعه 23 اسفندماه سال 1392 10:57
مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد . شیطان با نرمی و محبت گفت...
-
عشق وحشی
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1392 20:54
همین دم غروبی امروز بود خسته از سر کار برگشته بودم راننده یه اهنگ دل داریوش گذاشته بود(عشق من عاشقم باش) موقع پیاده شدن از تاکسی به خودم گفتم عمو جوزی امروز روز عاشقی بیا بیاد قدیم ها از نو عاشق یکی بشیم و روزهای خوب گذشته رو تکرار کنیم اخه بسه دیگه این تنهایی ودر بدری.یه بیست دقیقه ای جلو برج گلدیس تو خیابون اریاشهر...
-
فریاد
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 10:41
« من تنهایم » از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای میم و نون و تا و یا و ها یش نم سردی بر ترک هایش سایه انداخته بود. تمام آنچه بود که بر تای ترک های تنش تار افکنده بود؛ پرده ی شفاف، محو و تور مانندی به روی حروف روی چهره اش. تمام آنچه بود که روی دیوار ویرانه ی پشت سرش دیده می شد؛ تمام آنچه که دیده نمی شد. اما بود ....
-
عمو آب داد
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1392 21:05
گفت : - آقا من عمو دارم چهاردهمین نفر بود که باید جواب می داد شغل پدرش چیست. خواستم چیزی بگویم که پشت بند جوابش گفت : - آقا معلم من اونقدر عمو دارم که اگه خونمون کوچیک نبود ، مطمئنم که مامانم همشون رو میاورد تو خونه.ولی آقا اونقدر هست که اگه خونمون اندازه مدرسه هم بود، بازم عموها جاشون نمی شد . نگاهی به لیست انداختم ،...
-
پرواز بر فراز دار
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1392 20:13
میدیدم لبهایش تکان میخورد اما نمیدانستم چه میگوید. رنگ به صورت نداشت. همه بند میگفتند دیوانه است. به نقطهای خیره میشد و لبهایش تکان میخورد و گاهی اشکی میلغزید روی لبهای بیرنگ و ترک خوردهاش اما نمیدانستیم مخاطبش کیست. بچههای بند میگفتند از ترس طناب دار عقلش را از دست داده و گاهی برای تفریح دستش...
-
تکامل
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 14:26
هوا ابری بود باران می بارید قطره هابا سرو صدای زیادبه زمین می افتادند . دربین قطرها قطره ای بود که آرزوی بزرگی داشت اوبه آرامی بر روی گلی فرود آمد به گل گفت تو چه قدر زیبا هستی آیا حا ضری مادر من شوی گل خندید وگفت خیلی دوست دارم اما نمی توانم زیرا تو یک قطره ومن یک گل هستم . قطره باران به آرامی ازروی گل برگ های گل سر...
-
سرخطّ
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 11:05
دو تا حسین آقا بود ، یکى دبیر جبر و آنالیز که حدّ را مى آموخت و آن دیگرى ، رانندهء اتوبوس که دانش آموزان را در خط از حدّ خارج میکرد . روز کارگر بچه ها برایش گل خریدند ، سر خطّ منتظر بودند که با اتوبوس دو طبقهء لکنته از بغل پل دور بزنه بیاد . بچه ها با هم شوخى میکرد ، با مرگ و با زندگى شوخى داشتند . - اگه راست میگى بپر...
-
شهریار
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 11:06
قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس -----کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت -----شب بدمستی وصبح خمار از میگساران پرس تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی -----حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس جهان ویران کندگر خود بنای تخت جمشیداست -----...
-
آستین نو بخور پلو
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 11:04
آستین نو بخور پلو ، هنگامی که بر روی ظاهر افراد قضاوت شود بکار می رود ... روزی ملا نصرالدین با لباس کهنه ای که به تن داشت به یک مهمانی رفت . صاحبخانه با داد و فریاد او را از خانه بیرون کرد . او به منزل رفت و از همسایه خود ، لباسی گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن کرد و دوباره به همان میهمانی برگشت . اینبار صاحبخانه...
-
ساربان
جمعه 16 اسفندماه سال 1392 11:02
بیابان است.بی آب ونان است!دردل خود، رازها دارد.گرم وسوزان! صدایت را در نیاورد تو رابه تفکری عمیق وامی دارد . تو از هرآب وآبادانی ،اینجا دورتر ! وتواینجا عاشق ! توساربانی. می شناسمت ! از قبیله ی مردها!!!دلت را به کویر خوش کرده ای...وچه زیبا مانده ای . سرت را به هر سو بچرخانی ،برهوتی را می نگری که امتدادش از نگاه تو ،بی...
-
دروغ در لباس حقیقت!
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 10:22
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .
-
کمی خدا می خواهم
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1392 21:02
دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور...
-
یارو
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 20:36
وقتی با هق هق پرید توی بغلم فکر کردم حتماً دوباره با «آن یارو» دعوایش شده که دارد این طوری اشک می ریزد.اصلاً هم برایم جای تعجب نداشت و انتظارش را هم داشتم.موقعی که از من جدا می شد تلفنی داشت با هم دعوایشان می شد آن هم سر موضوع مسخره ای مثل این که آن یارو برای احساسات او ارزش قائل نمی شد و حاضر نبود همراهش برود به نمی...
-
نازگل
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 22:35
مرد عاجزانه سطل زباله را زیر رو میکرد.سردش بود. انگشتان زمخت شده اش را همچو سیخ به داخل سطل فرو میکرد و غرغر کنان محتویات خارج شده را کنار سطل می ریخت . و دست دیگرش را به لبه سطل تکیه داده بود . از میان ناخن های زرد شده اش دود غلیظ سیگار به هوا می رفت. خیابان خلوت بود و دانه دانه ریز برف روی ریشش می نشست. همچنان که...
-
در این شهر قانون منم
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 18:45
( آقای ابراهیمی ممنون که منو رسوندین ولی فکر نکنم خوب باشه منو شما رو باهم ببینند شما قاضی پرونده ما هستید ) ( نه خانم شما راحت باشید تو این شهر قانون منمهیشکی نمی تونه به شما چیزی بگه حالا که از شوهرتون طلاق گرفتین می شه امروز رو درخدمتتون باشم تا درباره ادامه زندیگیمون تصمیم بگیریم؟ ) ( آقای قاضی شما که بهتر از من...
-
بوی بهار
شنبه 10 اسفندماه سال 1392 20:48
به نام خدا نیم شب بودکه صدای در حیاط را شنیدم که باز وبسته شداز خواب پریدم . چند وقتی است که منتظرشم برگردد . خیلی تنها بود . قصد دعوا نداشتم . پدر دخترم بود.داخل شد . تا من دید گفت : ما اشتباه کردیم . امانش ندادم.گفتم خوب بلدی بگویید ما ولی مایی در کار نیست . همیشه من بوده نه چیز دیگری ! فقط تو یی وتو ! مرا به عقد...