رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

عشق هرگز نمی میرد

پیر مرد قفس پرنده را که دو مرغ عشق درونش آرام بودند در دست داشت , غروبی ابری آبستن بارانی بود که هر لحظه ممکن بود متولد شود, صف طویل تاکسی و مردمانی که شاید بیشتر نگران خیس شدن از باران نباریده شده بودند, تاکسی که آمد پیرمرد سریع خودش را در گوشه صندلی عقب جا کرد و قفس را روی پایش گذاشت مرد جوانی کنار پیرمرد نشست و کیف سامسونتش را روی پایش گذاشت دختر جوان هم کنار آنها نشست.

دختر سرش را به شیشه تاکسی تکیه داد و به دانه های کم جان باران پشت شیشه نگاه می کرد و خیره به خیابان شلوغ ,چراغهای روشن مغازه ها آنوقت شب واقعا زیبا بودند

ادامه مطلب ...

آخرین آرزو

مهدی بی توجه به حرفها و التماسهای مادر و خواهرش هچنان روی حرفش بود و نمی خواست کوچکترین قدمی به عقب بردارد. لیلا که تا آن لحظه تماشگر بود جلو آمد دست عشقش را به گرمی فشرد و با چشمانی پر از التماس گفت: مهدی جان عزیزم سال دیگه ، سالهای دیگه الان تو وضعت خوب نیست خواهش...مهدی حرفش را برید و گفت: لیلای من مثل اینکه یادت رفته امروز برا ما خاصه، مقدسه، حالا بگذریم از مقدسی ذاتی امروز. بهرام با عصبانیت جلو آمد و با صدای آرام ولی محکم گفت: داداش اگه می خوای خودکشی کنی الان موقع مناسبی نیست یک ماه دیگه عیده تو که نمی خوای عید و زهرمارمون کنی.  ادامه مطلب ...

دست های من

بازم صبح شد نگرانی وجودم پر کرد بلند شدم برم سر کار ولی چه کاری کارخونه بسته شده بود.بهتر برم ببیتم چه خبره توراه کارخانه با خودم میگفتم عمرم گذاشتم سر این کار ناقص شدم 10سال دارم کار میکنم ریه ام آلوده ده به آلوده شده به آزبست چرا بیکارم کردن جواب زن بچه های م کی میده 41سالمه جای دیگه کار گیرم نمی یاد تو این فکرها بودم خودم دیدم جلو در کارخونه عد ه ای از بچه ها جمع بودن یه لحظه شهریار بهنام دیدیم . سلام چه خبر. شهریار سر تکون داد گفت هیچ همش سر کاریه کارخونه میگه مواد نداریم اداره کار میگه درس میشهه رییس کارخونه میگه نیرو زیاد داریم همش دروغه.  ادامه مطلب ...

اندکی صبر . . .

دم در بزرگ دادگاه که رسیدحس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.دکتراآب پاکی رو دستش ریخته بودن.نرگس خوب می دونست که دیگه چیزی به غروب زندگی فرهاد نمونده ومردد بود که چطور باید این خبر رو به عمویی بده که بعد از مرگ پدرش براش پدری کرده بود.  ادامه مطلب ...

سقای حسین

به سمت آب راه افتادی.آبی که مهریه مادرتوست.داری با قدمهایی مطمئن زمین را به گریه ی اندازی.نگاه های دشمنان به توست وتو را دنبال میکند.با هرقدمت انگار زمین مست تو می شود.تمام گوش آسمان به توست.لباس رزم به تنت چه برازنده شده.انگارخودرستم قصه هایی.با قامتی بلند وسینه ای ستبر.

باد موهایت را به هرطرف شانه می کند وتو بازقدم برمی داری.انگار با هر قدمت می خواهی به زمین بفهمانی که عاشق ترین معصوم عالمی ادامه مطلب ...

شهریار

آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟ ----- بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا ؟

 

نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی  ----- ســـنگدل این زودتـر می خواســتی حالا چـــرا ؟

 

عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نیســــت ----- مـن که یـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا ؟

 

نـــازنــینا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم ----- دیـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا ؟

 

وه کــــه با این عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار ----- این همه غافل شـدن از چون منی شیدا چــرا ؟

 

آسمان چون جمع مشتاقان،پریشان می کند ----- درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنیا چــــرا ؟

 

شـــهریارا بی حبیب خود نمی کردی ســفر ----- راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

 

                           بی مونس و تنها چرا ؟ ----- تنها چرا ؟ حالا چرا 

آب زیر کاه

آب زیر کاه در باره ی کسی به کار می رود که در لباس دوستی و خیر خواهی برای دستیابی به اهداف خود، پایه مکر و عذر و حیله بنا می کند و دیگران را فریب می دهد و به آنان خیانت می کند ادامه مطلب ...

زن دوم

نقش اول تمام فیلمهای توی سرشه، راه میره و بازی میکنه. آخرین قطره های غرورشم خرج میکنه

 

- زندگیمونو خراب نکن، برگرد. بیا از اول شروع کنیم تو فقط اون زن رو فراموش کن

 

- من نمیخوام زندگیمون خراب بشه ولی نمیتونم اونو رها کنم

 

شهر کوچیک تر شده، به جای هر چیزی توی شهر آدمه، پر از آدم با یه پوزخند مسخره و یه نگاه خیره

 

- دختر آخه تو چرا انقدر کار میکنی؟؟ نمیگی این ساعتهایی که نیستی شوهرت کار دستت میده؟

 

- هه ، چی میگی تو؟؟!! ما خوشبختیم، از چشمام بیشتر بهش اعتماد دارم

 

سرمو میگیرم بالا ، مغرور تر از همیشه، بی حسی پاها مهم نیست، راست و محکم می ایستم. فاصله ی پل تا سطح آب چند متره که چند سال میگذره.

بغض

در حالی که مضطرب و ترسیده بود در تاکسی نشست و یک پانصدی مچاله شده به راننده داد. به سختی تلاش میکرد تا بغضش را فرو بخورد. در ذهن پریشانش سوالاتی موج میزد: ((یعنی چه خواهد شد؟ آیا شوهرم زنده می ماند؟ اگر بمیرد چه؟ من به جز شوهر و مادر پیرم کسی را ندارم. خدایا خودت کمکش کن...)). سرش را به پنجره ی ماشین تکیه داد و آرام آرام اشک ریخت. 

ادامه مطلب ...