رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

تفنگ دسته نقره و زیبا ترین دختر منطقه

مراد جوانی دل اور و شجاع ایل بود همه روی او حساب باز میکردند او اسبی زیبا و معرکه ای داشت و همه به اسب او حسودی میکردند و ارزو داشتند روزی یک اسب همانند اسب مراد داشتند ولی مراد میگفت اسب زیاد مهم نیست مهمتر از اون تفنگ هستش او به تفنگ خوب عشق میورزید ولی تا به حال نتوانسته بود چیزی که باب میلش باشه پیدا کنه در منطقه انها هر از چند گاهی یک بار عده ای راه زن ایلشان حمله میکردند و گوسفند هایشان را به غارت میبردند یک شب غافلگیرانه به ایل مراد حمله کردند و غیر گوسفند و گندم هایشان دو کودک را هم به اسارت بردند فردای ان روز مراد با تعدادی از افراد به دنبال راه زن ها رفتند تا غروب در پی انها بودند که ناگهان در دره ای چادر های انها را دیدند مراد که رئیس گروه بود گفت تا نیمه شب صبر میکنیم و قتی بخواب رفتند به چادر رئیس دزدها حمله میکنیم تا بچه ها را پس بگیریم 

ادامه مطلب ...

رموز و آداب عشق

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

 

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

 

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد  ادامه مطلب ...

عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

 

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

 

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد...  ادامه مطلب ...

خدا و کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

 

اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان

 

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

 

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه

 

گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

  

ادامه مطلب ...