یکی از صبحهای سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان میرفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سهسالهای که در حالی که مادرش با عجله دستش را میکشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور میشد، به عقب نگاه میکرد و ویولنیست را میدید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچهها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بیتوقف مینواخت.
کبوتر , با آن پاهای پر اندود
با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش
اوج می گرفت و شاد از آزادی اش
بالا و پایین می رفت در آسمان آبی
بالا , پایین
صدای بر هم خوردن بالش
گوشنواز بود و آرام بخش
پرپرپرپر ... پرپرپرپر
کبوتر , بی پروا و گستاخ
در فرودی بی مهابا و شتابان
با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی
تق ...
تماشایش هم درد داشت
اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت
ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم
بزرگ می شود و کاری تر
درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
اینکه کسی می گوید :
- می فهمم .
شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر
کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان
دو بالش باز و سرش تابیده به عقب
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست
لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت
در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…
اولاش نمی خواستیم بدونیم…
با خودمون می گفتیم…
عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…
بچه می خوایم چی کار؟…
در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.
دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..
حال دختر خوب نبود..
نیاز فوری به قلب داشت..
از پسر خبری نبود..
دختر با خودش میگفت :
میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..
ولی این بود اون حرفات..
حتی برای دیدنم هم نیومدی…
شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..
آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
این داستان واقعی نیست
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته
در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه
مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.
لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست
یه کاغذی که با خون یکی شده.
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه
با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :