رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

مرد بی جان

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار

یک جایی شبیه دل خودش ،

کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،

کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،

خیابان ساکت بود ،

فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را

صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،

هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،

مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،

خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،

مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،

معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،

به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،

گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...


  ادامه مطلب ...