رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

عشق هرگز نمی میرد

پیر مرد قفس پرنده را که دو مرغ عشق درونش آرام بودند در دست داشت , غروبی ابری آبستن بارانی بود که هر لحظه ممکن بود متولد شود, صف طویل تاکسی و مردمانی که شاید بیشتر نگران خیس شدن از باران نباریده شده بودند, تاکسی که آمد پیرمرد سریع خودش را در گوشه صندلی عقب جا کرد و قفس را روی پایش گذاشت مرد جوانی کنار پیرمرد نشست و کیف سامسونتش را روی پایش گذاشت دختر جوان هم کنار آنها نشست.

دختر سرش را به شیشه تاکسی تکیه داد و به دانه های کم جان باران پشت شیشه نگاه می کرد و خیره به خیابان شلوغ ,چراغهای روشن مغازه ها آنوقت شب واقعا زیبا بودند

 دختر جوان از خستگی رمق نداشت کتابها از روی پایش سر خوردند و سریع به خودش جنبید و آنها را جمع کرد مرد جوان که هیکل تقریبا درشتی داشت پاهایش را جمع کرد و همزمان با دختر خم شد و یکی از جزوه هایی را که زیر پایش افتاده بود را برداشت و به دست دختر داد و بعد مثل آدمهایی که دچار برق گرفتگی شده باشند ناگهان دوتا دستهایش را روی صورتش گذاشت و گفت : وای خدای من مگه ممکنه .

کمی بعد دکمه آستین پیراهن مشکی اش را باز کرد و تا نیمه ساق دستش تا زد و موهای بلند و لختی که برروی صورتش ریخته بود را پس زد .

پیر مرد با اشاره به قفس گفت : پسرم ببین چقدر عاشق همند و بعد گفت : خانم گفته اگه امشب براش نخرم خونه راهم نمی ده .

دختر صورتش را به طرف آنها برگرداند به پرنده ها که به سختی خودشونو با تکان ماشین روی میله ی قفس کنترل می کردند نگاهی انداخت و لبخندی زد .

پسر صورتش پر اشک بود و دختر کم کم متوجه هق هق گریه های پسر شده بود که تمام تلاشش را می کرد خودش را کنترل کند اما گریه امانش نمی داد. پیر مرد گفت: پسر جان دنیا ارزش این همه ناراحتی نداره چی شده ؟

دختر سعی کرد برای اینکه پسر خجالت نکشد صورتش را دوباره به طرف شیشه برگرداند اما پسر کاملا کنترلش را از دست داده بود , بسختی گفت : شبیه ... و گریه امانش نداد, ترافیک و سکوت داخل ماشین کلافه کننده شده بود, راننده کمی خودش را بالا کشید و از آینه به پسر اشاره ای کرد و به نوعی جویای احوالش شد, پسر رو به دختر گفت : ببخشید شماخیلی شبیه ...

راننده گفت: جوان اگر حالت خوب نیست پیاده شو , معلوم نیست که بچه های امروز چه شون می شه که تخیل می زنند .

پسر همچنان اشک می ریخت دانه های اشک زیر چانه اش به گودی گردنش می ریخت .

دختر که شرایط را مناسب ندید بین راه گفت : آقا پیاده می شم ممنون راننده ترمز زد

پسر جوان هم همراه او پیاده شد محکم مچ دست دختر را گرفته بود .

راننده گفت : ای بابا دیوانه ها دعواهای زن و شوهری تونو تو خونه خودتون حل کنید پسر کرایه هر دو را حساب کرد و امان نمی داد که دختر جوان از جایش تکان بخورد دختر که از ترس و تعجب خشکش زده بود کتابها و جزوه ها را که گوشه خیابان ریخته بود رها کرد و به طرف یکی از مغازه ها دوید و به صاحب مغازه گفت : ببخشید آقا کمکم کنید گیر یک دیوانه افتادم .

پسر جوان گریه کنان وارد مغازه شد و گفت : ببخشید مریم جان عزیز دلم اذیتت کردم ببخش منو مچ دستت درد گرفت بعد کتابهای خیس شده از باران را که جمع کرده بود را روی پیشخوان فروشنده گذاشت و گفت : آقا ببخشید مزاحم شما شدیم اجازه بدید دوکلمه با عشقم صحبت کنم . مغازه دار باورش شده بود چهارپایه پلاستیکی را آورد و کناری گذاشت و گفت :پسرم بنیشین کمی که حالت خوب شد بعد صحبت کن .

دختر روی دفتری که روی پیش خوان بود نوشت من ایشان را نمی شناسم اسمم هم مریم نیست اشتباه گرفته نمی دونم شاید مواد زده باشه لطفا یک تاکسی برایم خبر کنید.

مغازه دار با خواندن این موضوع متعجب شد

پسر جوان که کمی به خودش آمده بود خودشو کنترل کرد و رو به مغازه دار گفت : جناب ببخشید این خانم حق دارند من نامزدمو که بیماری قلبی داشت یک ماه پیش از دست دادم آخه روی دستهای خودم جان داد و این خانم خیلی شبیه مریم من بود به همین خاطر تحث تاثیر قرار گرفتم و احساساتی شدم .

بعد رو کرد به دختر و گفت : خانم خواهشا“ من را ببخشید واقعا کار غیر اخلاقی کردم آنقدر خجالت کشیده بود که نمی توانست سرش را بلند کند, دلم می خواهد که شما را گاهی ببینم و بدانم که مریم من هنوز هم زنده است و نفس می کشد.

بعد از چند دقیقه دختر جوان که رنگ به چهره نداشت مغازه را ترک کرد و پسر بر روی چهار پایه با تکه آگهی ترحیمی را که برای درستی ادعایش از کیفش بیرون آورده بود و به مغازه دار نشان می داد مشغول صحبت شده بود .

نظرات 1 + ارسال نظر
حسن پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 21:32 http://alternativemind.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
وبلاگ جالب و خیلی خوبی داری
خوشحال میشم به وبلاگ جدید من هم سر بزنی
مطمئنا توش جملاتی هست که خوشت بیاد یا استفاده کنی

ممنون از لطفتون
حتما سر میزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد