رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

تفنگ دسته نقره و زیبا ترین دختر منطقه

مراد جوانی دل اور و شجاع ایل بود همه روی او حساب باز میکردند او اسبی زیبا و معرکه ای داشت و همه به اسب او حسودی میکردند و ارزو داشتند روزی یک اسب همانند اسب مراد داشتند ولی مراد میگفت اسب زیاد مهم نیست مهمتر از اون تفنگ هستش او به تفنگ خوب عشق میورزید ولی تا به حال نتوانسته بود چیزی که باب میلش باشه پیدا کنه در منطقه انها هر از چند گاهی یک بار عده ای راه زن ایلشان حمله میکردند و گوسفند هایشان را به غارت میبردند یک شب غافلگیرانه به ایل مراد حمله کردند و غیر گوسفند و گندم هایشان دو کودک را هم به اسارت بردند فردای ان روز مراد با تعدادی از افراد به دنبال راه زن ها رفتند تا غروب در پی انها بودند که ناگهان در دره ای چادر های انها را دیدند مراد که رئیس گروه بود گفت تا نیمه شب صبر میکنیم و قتی بخواب رفتند به چادر رئیس دزدها حمله میکنیم تا بچه ها را پس بگیریم 

  شب به نیمه رسید مراد و یارانش به چادر رئیس دزدها حمله کردند مراد خنجرش را زیر گلوی رئیس گرفت و گفت بچه ها را بیاور وگر نه گردنت را میبرم رئیس دستور داد بچه ها را اوردند مراد که میدانست راه زنها به سبیل شان خیلی اهمیت میدهند به رئیس دزدها گفت با خنجر سبیلت را میبرم تا دیگر به ایل ما حمله نکنی رئیس دزد ها به التماس افتاد و گفت اگر سبیل اورا نبرد قول میدهد دیگر به انها حمله نکند و به او یک تفنگ زیبا بدهد مراد که عاشق تفنگ بود قبول کرد و وقتی رئیس دزد ها به سراغ گنجه رفت و از ان تفنگی دسته نقره ای را در اورد مراد چشمانش از شدت خوشحالی برق افتاد او به ارزوی خود رسید ان تفنگ انقدر خوش دست زیبا بود که تا به حال نظیرش را ندیده بود انها با بچه های ربوده شده برگشتند مراد ان شب تا صبح به عشق تفنگ دسته نقره نخوابید از ان به بعد مراد شبانه روز با تفنگش بود و از او جدا نمیشد هدف گیری ان حرف نداشت مراد با غرور سوار بر اسب در منطقه برای خود جولان میداد او حتی به عزیز ترین و نزدیکترین اقوامش اجازه نمیداد به تفنگش دست بزنند . روزی خبر اوردند مسابقه تیر اندازی و سوار کاری در ولایت نزدیک انها برگزار خواهد شد مراد هم با چند نفر از دوستانش راهی ان ولایت شدند مراد در هین مسابقه نگهان چشمش به دختری زیبا روی افتاد و در دم یک دل که نه هزاران دل عاشقش شد بعد از مسابقه به دوستانش گفت بروند و راجع به ان دختر تحقیق کند و دوستان مراد پس از تحقیق برگشتند و گفتند او دختر رئیس این ولایت هست و خواستگاران فراوانی دارد ولی دخترک عاشق چوپانی شده که پدرش راضی به ان نیست مراد نزد پدر دختر رفت و دختر را خاستگاری نمود پدر دختر گفت من قبول میکنم ولی باید دخترم را راضی کنید مراد برگشت و مادرش را برای خواستگاری فرستاد ولی دختر قبول نکرد هفته ها و ماه ها گذشت مراد خیلی ها را فرستا د تا دختر را راضی کنند ولی فایده ای نداشت او دانسته بود دختر علاقه شدیدی به پارچه ترمه دارد در ان زمان ترمه خیلی خیلی گران بود و پول هم در میان مردم بسیار کم و بیشتر دادو ستد در بازار رواج داشت و ترمه هم در ان منطقه وجود نداشت و میباید یک ماه مسیر شهر را طی میکردند تا بتوانند ترمه بخرند مراد یک گاری بزرگ را پر از گندم وجو و وسایل دیگر کرد و با دوستانش برای خرید ترمه به شهر بروند مراد سختی سفر را به جان خرید و به شهر رفت او مطمئن بود وقتی ترمه را پیش کش کند دیگر دخترک راضی به ازدواجش میشود او به چند پارچه فروش رفت ولی انها ترمه نداشتند تا با بار گندم و جو مراد دادو ستد کنند همه میگفتند فقط یک مغازه ترمه دارد و مراد هم پرسان پرسان مغازه را پیدا کرد از خوشحالی داشت بال در می اورد مراد جلوی مغازه با اسب ایستاد و بلند صدا زد بهترین ترمه ات را بیاور و این بار گاری که چند برابر ترمه هایت می ارزد از ان تو پارچه فروش نگاهی به مراد و اسب و تفنگش انداخت و سکوت کرد مراد دوباره حرفش را تکرار کرد پارچه فروش که دید او خیلی خواهان پارچه ترمه است و بجز او کسی ترمه ندارد رو به مراد کرد و گفت من فقط در ازای اسب و تفنگت ترمه را معامله میکنم مراد تا این حرف را شنید سرش گیج رفت و از اسب افتاد دوستانش کمکش کردند تا بلند شود پارچه فروش چیزی خواسته بود و بجان مراد وصل بود چند دقیقه روی سکوی پارچه فروش نشست تا حالش جا امد او هر چه کرد پارچه فروش قبول نکرد با اصرار مراد وضع بدتر شد پارچه فروش طمع کرد و بار گاری را هم طلب کرد مراد راهی نداشت و با حسرت زیاد بار گاری اسب و تفنگ عزیز تر از جانش را هم داد تا به عشقش برسد او ناراحت و خوشحال برگشت ترمه را در بهترین بقچه گذاشت و مادرش را چند باره راهی کرد صبح زود مادرش با تعدادی از اقوام رفتند مراد که دیگر کار را تمام میدانست تا دم غروب بیرون از ده روی تپه نشست تا ببیند مادرش کی میرسد از دور مادرش را دید با اسبش به تاخت به طرف مادر رفت و فریاد شوق میکشید به مادر که رسید دید بقچه ترمه را پس فرستاده مراد هم اسبش هم تفنگش را از دست داده بود و به عشقش هم نرسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد