رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

بوی بهار

به نام خدا

نیم شب بودکه صدای در حیاط را شنیدم که باز وبسته شداز خواب پریدم.

چند وقتی است که منتظرشم برگردد.

خیلی تنها بود.

قصد دعوا نداشتم.

پدر دخترم بود.داخل شد تا من دید گفت : ما اشتباه کردیم.

امانش ندادم.گفتم

خوب بلدی بگویید ما

ولی مایی در کار نیست.

همیشه من بوده نه چیز دیگری!

فقط تو یی وتو!

مرا به عقد خود در اوردی که من و تو،ما شویم

می گفتی مجنون یک بار گفت من هستم. لیلی سال ها اورا آوراه کردتا ما شود.

ولی بازدرآن ایام ذهنت با قلب هماهنگ نبود.

فقط من بود.

سایه شدی همسر شدی هم راه شدی

ولی نبضت تک می زد.

مغرور نبودی ولی چون توانستی از بین تمام رفقات من بدست آوری مغرور شدی.

بیا یک دم گذشته ات را بررسی کن.

دفتر دلم رامی خواهم باز کنم.

باز گو کندحرف های پراز غصه را که فقط همدمم دلم می باشد .

معصوم بودی. همرنگ آسمان جُل ها شدی.

پاک بودی نمازت ترک نمی شد.ولی حال به قول حافظ چهار تکبیر برای نمازت، پیاپی زدی.

قرآن در جیب داشتید.با قرآن حرف هارا جواب می دادی.

با اشعار مولانا هم سوبودی.می گفتی سینه می خواهم شرحه شرحه از فراق

ولی حال پای بساط دودو دم شدی.اشعار خیام می گویی.

ابریق می مرا شکستی ربی...........

خاکم به دهان که بدمستی می کنی.

خیلی زود پوستت را عوض کردی.

چرا!

چرا !

چرا!

حال می گویی این ازدواج اشتباه بود

کجا کار اشتباه بود.

من از تو فقط محبت خواستم خار در دلم رویاندی.

دست در موهایم کردی بجای زنجیر نوازش ،طناب اسارت به گردنم آویختی.

حال می گویی...............

آب نمی دیدی.ای حضرت اقا

بله اشتباه بود.

از محبت بیشتر به قول معروف مرده کفن خودرا کثیف می کند.

ولی من اشتباه نکردم.

دیگر اشتباه نمی کنم.

تورا دوست دارم.

امید به ما شدن در سر دارم.

آمد نزدیکش نشست ودرحالی سیگار تازه روشن شده خودرا خاموش کرد.

گفت دخترمان خواب است.

گفتم: آره.

ولی هرروز سراغت را می گیرد.تا کسی در می زند می گوید بابام آمد.

سرش را شانه هایم گذاشت گفت:شش ماه است که اورانبوسیدم.همشیه از نگاهش فراری بودم.

بلندشد به اتاق مطالعه اش رفت.

به اتاقی که روزگار جای بحث ومطالعه بود ودر را بست.

این شعر زیبا را زمزمه می کرد.

همه شب دراین امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازدآشنارا

من هم گفتم:

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود زین سیل دمادم که دراین منزل خواب است.

کتاب حافظ را برداشت وفالی گرفت بلند خواند.

دارم امید عاطفتی از جانب دوست کردم جنایتی و امیدم به عفو دوست.

زانوی تامل در بغل گرفت در بحر مکاشفت غرق شد.

من کنار در اتاق از خستگی زیادخوابم رفت.

صبح با صدای دخترم از خواب پریدم.که می گفت بوی بابا می آید.

سریع به طرف باباش رفت در بغل او جای گرفت.

درآن هوای دلپذیر اسفند ماه ،بوی بهار می آمد.

کتاب حافظ را باز کردم فال زدم که امد

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش وغم دل ببر ز یاد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد