رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

در این شهر قانون منم

 (آقای ابراهیمی ممنون که منو رسوندین ولی فکر نکنم خوب باشه منو شما رو باهم ببینند شما قاضی پرونده ما هستید)

(نه خانم شما راحت باشید تو این شهر قانون منمهیشکی نمی تونه به شما چیزی بگه حالا که از شوهرتون طلاق گرفتین می شه امروز رو درخدمتتون باشم تا درباره ادامه زندیگیمون تصمیم بگیریم؟)

(آقای قاضی شما که بهتر از من می دونید هنوز طلاقم نداده اون مردک دزد بی همه چیز به نظرتون حتی از لحاظ قانونی رابطه ما با هم درسته؟  (خانم محترم این چیز ها دیگر چیست که می گوییید؟شهر را که خوب نگاه کنی اینگونه روابط بیشتر از روابط قانونیست.قانون نیز با اکثریت است و البته من)

(نه آقای قاضی من نمی تونم چنین کاری رو بکنم)

درب ماشین را باز می کند مرد زود کنار می زند.

(باشه هر جور میلته زنیکه اما اینو بدون قانون تو این شهر منم فهمیدی؟)

روزنامه،روزنامه دادگاه حکم اعدام در ملع عام فریبا ،فاحشه معروف شهر را صادر

کرد.روزنامه ،روزنامه اقتصاد کشور رو به سقوط است!

(آهای پسر یه دونه از روزنامه هاتو بده من)

(بله آقا،پونصد تومن میشه)

روزنامه را گرفت و فوری درون تاکسی فرو برد.

(آقایون دادگاه بالاخره حکم اعدام فریبا رو تایید کرد)

مردی ریش بلند که بشدت بوی عطر مشک مکه را می داد صدایش را بلند کرد

(احسنت،به این می گویند حکم قاطع،این کار عبرتی می شود برای تمام بدکاران شهر)

جوانی مو برافروخته با شلوار لی پاره پاره که گویا مد است ،رو به مرد ریش دار که کنار دخترکی با پالتو قرمز گلگلی نشسته بود کرد

(خواستگاری که میریم دختر نمی دید،می گید این خونه نداره،اون ماشین نداره،حالا این زنا رو می کشید که چی بشه؟شهر داره با روسپی ها می گرده )

مرد ریش دار که در صندلی عقب تاکسی اندازه دو نفر لم داده بود مصمم گفت

(این دروغ محز است من دختر ندارم،پس شما به خواستگاری دختر نداشته من نیامده اید،بابت این دروغتان از خدا طلب بخشش کنید)

دخترکی که کنار مرد ریش دار نشسته بود چند بار خود را جمع و جور کرده و نگاه تنفر آمیزی به مرد کرد،ساکت تر شد حتی صدای نفس هایش را هم یواش تر کرد.

(آقای راننده دستت درد نکنه همین جا پیاده می شم،حیف که نتونستم جوابتو کامل بدم ،آقای نه چندان محترم)

راننده تاکسی(لطفا دعواهاتونو نگه دارید برای بعد )

دخترک پالتو قرمز آرام گفت من هم همین جا پیاده می شوم .

( آقایان هنرمند و عکاس،شنیدید که می خواهند روسپی معروف شهر را اعدام کنند؟)همگی سرشان را به نشان مثبت بودن جوالب رو به پایین حرکت می دهند(خواستم بگویم کسی از اعضای انجمن عکاسان در میدان شهر حاضر خواهد شد؟)

یکی از حاضرین که دوربینش را از پایه جدا می کرد گفت (بعله من اگر وقتم آزاد باشد خواهم رفت،جای شلوغی است عکس های خوبی می توان گرفت)

(اگه اینجور باشه منم می رم)

(منم که هر جا علیرضا بره می رم)

(حالا که اکثر دوستان می روند من هم سعی می کنم آنجا باشم. ببینم چیکار می کنید بچه ها,شنبه بهترین عکساتونو بیارید آتلیه)

پیرمردی که در باغچه حیاط مشغول آب دادن به گل های حیاط بود به یکی از پنجره های خانه ی روبرویی هم زل زده بود

(مهربان خانم شنیدی که فاحشه ی معروفو می خوان اعدام کنن؟)

(آره حاج آقا روزگار خرابی شده،فک کنم اینو اعدام کنن بقیه درست بشن)

(ایشالا همون جور میشه ،من که میدون سره راهمه بخوام نخوام می بینمش ولی تو نرو )پیر زن حرفش را جر می دهد

(چرا نروم؟از بس تو خونه موندم پوسیدم ایشششش)

(نه لازم نکرده ،اعدام دیدن برا تو فایده نداره،این برا جوان هاست ما دیگه دیره برا درس گرفتن)

پسر های دبیرستانی روی تخته عکس لخت فریبا را کشیده اند و مشغول خنده هستند،درب کلاس باز می شود

(وای آقا معلم اومد ،بد بخت شدیم)

(این شکلو کی کشیده؟)کسی جواب نمی دهد(گفتم این عکس رو کی کشیده؟پس که اینطور جواب نمیدین هان؟من که می دونم ارشدی کار تو بوده فردا می گی خواهرت بیاد مدرسه)

بچه ها می خندند آخر این ششمین باریست که بی دلیل خواهرش را به مدرسه صدا می زند

(خفه شید،از کل کلاس هم 2 نمره کم می کنم،بیشعور ها)

(حسن جمعه میری میدان شهر؟)

(نمی دونم ،شاید)

(مهران تو چی؟)

(شنیدم جای شلوغیه آره چرا که نه)

طناب دار را سفت تر کرد با بالابر روی تیر برق مشغول آماده کردن طناب دار بود.سرباز صفر صورتش را با کلاه چشم دار سیاهی پوشانده بود.کار احمقانه ای بود در این شهر مذهبی هیچ کس طرفدار فریبا نبود پس وجود این کلاه هم احمقانه بود.

در میدان اصلی شهر جا برای سوزن انداختن نبود همه آمده بودند درس عبرت بگیرند.آقا معلم هم آمده بود شاید درس هایی که قبلا فرا گرفته بود را عمیق تر کند.مرد ریش دار هم بود آنقدر به خود عطر مشک مکه زده بود که بوی گند می داد.پیر مرد هم آمده بود روی دوچرخه اش بچه ای ابتدایی را نشانده بود وبا او گپ می زد.همه منتظر آمدن آن فاحشه بودند،خشمگین و عصبی که چرا آبروی این شهر را برده ای و نام پاک شهر را با فاحشه گری هایت کثیف کردی.بعضی ها هم سنگ به دست ،می خواستند در اعدام فریبا شریک باشند.

فضا کمی که شلوغ تر شد عکاس ها هم آمدند،دیگر جا برای ایستادن نبود.پشت بام خانه های مجاور پر از آدم هایی بود که به احتمال زیاد آنها هم آمده بودن که درس بگیرند.هوای ابری شهر هر وقت خورشید پشت ابری گیر می افتاد به طرز عجیبی تاریک تر می شد گویی که شب است و چهره ها از دیدگان همه محو می شدند.

پیر مرد که دستش کمی پایین تر از کمر بچه ی مدرسه ای بود که روی دوچرخه اش نشانده بود داشت می گفت

(عمو جون چند سال داری؟)

پسرک که کمی می لرزید گفت

(آقا منو ول کنید برم مامانم نگرانم می شه )

پیرمرد دستش را هی سر می داد زیر کمر پسرک

(عمو جان کاری نمی کنیم که تو داری دوچرخه سواری می کنی دیگه چی می خوای)

مرد عکاس با تبسم خواصی از این صحنه چند عکس بسته گرفت کمی آنطرف تر زن چادری با دامن گلگلی را دید،آرام آرام نزدیکتر شد سکه ای را زمین انداخت خم شد که برش دارد،دامن را کنار زد ،چاد نیز به آرامی کنار رفته بود یک عکس دیگر ،شاید برای درس عبرت گرفتن نیاز باشد.

مرد ریش دار نزدیکتر شد، چه پالتوی آشنایی، قرمز است انگار.آنقدر جلو تر آمد که دخترک متوجه جسم عجیبی شد که داشت از پشت او را اذیت می کرد ،خود را تکان داد کمی جلو تر رفت،دست های مرد قدرت حرکت را از او صلب کرد.مرد به کار خود ادامه داد.شاید یک بار تجربه اش کمک بکند به فهم بهتر درس عبرتی که قرار بود از اعدام فریبا بگیرند.

معلم با کت اناری خود کاملا قابل دیدن بود (دختر ما الان دو ساله با هم دوستیم چرا نمی خوای ازدواج کنیم ؟)

(بابام پاشو کرده تو یه کفش که داماد باید دکتر باشه،داداش هم اگه بفهمه که ما باهم...می کشدم)

(مگه نگفتی قبلا خواستگار دکتر داشتی پس چرا بابات قبول نکرده؟)

(آره داشتم اما یکی از داداشاش تو زندادن کار می کرد)

(اوو حق داشته بابات ،تو این روزگار سخته به کسی اعتماد کنی حالا یه بوس خوشگل بده هیشکی نمی بینتمون راحت باش)

حرف می زدند و گاهی اوقات شماره تلفن یا شاید ایمیلی یا ایدی فیسبوکی روی کاغذ ها ردو بدل می شد،پسر و دختر های دبیرستانی را میگویم.ناگهان ماشین پلیس با کار زدن انبوه جمعیت وارد میدان شده و همان نزدیکی ها پارک کرد.پیرمرد دستش را از پشت کمر بچه برداشت و شروع به سنگ زدن به فریبا شد مرد ریش دار خم شد سنگی برداشت و معلم هم داشت شعار می داد(فریبای فاحشه امروز باید کشته شه)

فریبا را با محافظت های امنیتی شدید سوار بالا بر کردند خیلی بالارفت تا نزدیک طناب دار رسید،(قیافه معصومانه ای داشت،باید درس گرفت)این را دختر بالای پشت بام به دختر آن یکی ساختمان می گفت.

آن پشت بام توجهش را جلب کرد خیلی سعی کرد که بشنود دو دختر چه می گویند اما صدای مردی را شنید که می گفت

(بیا تو دختر من آماده ام الان بابا اینا سر می رسن ها)

سرش را پایین انداخت.جمعیت متحد و یک صدا شعار می دادند و سنگ می انداختند.سرباز نزدیک فریبا شد

(آماده ای؟)

فریبا چیزی نگفت سرش را پایین گرفت)

(گفتم آماده ای؟برو رو این چار پایه،راستی بهم بی سیم زدن گفتن بهتون بگم دیدی قانون تو این شهر منم؟)

فریبا یخ زده بود کاری انجام نداد.سرباز اینبار عصبانی تر محکم از زیر کمر فریبا بلندش کرد و روی چارپایه رها کردش.فریبا تا بخود آمد.دست و پایش را بسته یافت فوری بر صورت سرباز تفی انداخت.

سرباز عصبی جلو آمد .مردم همچنان منتظر لحظه ی عبرت آموز بودند.کله ی فریبا را گرفت و سفت توی دایره طناب فرو برد حال فقط یک لگد لازم بود ناگهان نوری عجیب حواس سرباز را حتی برای چند لحظه که شده پرت کرد.تیر برق در این موقع روز روشن شده بود!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد