رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

نازگل

مرد عاجزانه سطل زباله را زیر رو می‌کرد.سردش بود. انگشتان زمخت شده اش را همچو سیخ به داخل سطل فرو میکرد و غرغر کنان محتویات خارج شده را کنار سطل می ریخت . و دست دیگرش را به لبه سطل تکیه داده بود . از میان ناخن های زرد شده اش دود غلیظ سیگار به هوا می رفت. خیابان خلوت بود و دانه دانه ریز برف روی ریشش می نشست. همچنان که محتویات سطل را به هم می ریخت، دستش به یک نایلون گیر کرد. نرم بود. آن را نزدیک نور تیر چراغ برق برد و پاره اش کرد.    -ببین مردم چی ها رو پرت میکنن؟!!!! ببرم واسه نازگل بابا....

روسری سفید را دور گردنش انداخت و میوه های سالم را داخل کیسه اش ریخت.

- با اینا که نمیشه که شب چله رو چله کرد..... چارتا سیب و یه کنسرو و دوتا هویج......خدایا چی می شد یه پولی دستم میومد .....زیادم نه ها...... همون قدر که ......اون دوچرخه سبز رو واسه رضا میخریدم...... اون بهار نارنج صورتی رو هم واسه نازگل.....چشش خشک شد به اون ویترین...... یه گاری هم واسه خودم میخریدم...... یه سبزی خورد کنی هم واسه ماه منیر ......اون وقت ما هم یه شب خوشبخت بودیم ....... راستی یه.......

صدای کشیده شدن وحشتناک ترمز ماشین، سکوت خیابان را به هم ریخت. صورت خون آلود پیرمرد روی آسفالت قل خوردن سیب ها را دنبال می کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد