رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

یارو

وقتی با هق هق پرید توی بغلم فکر کردم حتماً دوباره با «آن یارو» دعوایش شده که دارد این طوری اشک می ریزد.اصلاً هم برایم جای تعجب نداشت و انتظارش را هم داشتم.موقعی که از من جدا می شد تلفنی داشت با هم دعوایشان می شد آن هم سر موضوع مسخره ای مثل این که آن یارو برای احساسات او ارزش قائل نمی شد و حاضر نبود همراهش برود به نمی دانم کجا...بازوهایم را سفت چسبید.زار می زد.حوصلۀ زار زدنش را نداشتم.برایم تکراری شده بود.حال نداشتم بنشینم و گوش بدهم به حرفهای بی سر و ته اش.حتی خواستم از بغلم بیرون بیندازمش که میان هق هق گفت:«دیدی از دستم رفت؟ دیدی مُرد؟»و گریه اش چنان شدید شد که من فقط توانستم نفسم را حبس کنم.مرده؟آن یارو...نامزدش که من چشم دیدنش را ندارم، مرده؟حس کردم که تمام خون بدنم جمع شد توی قلبم.دستهام،پاهام،سرم،صورتم تمام تنم بی حس شد.حتی نتوانستم بپرسم چه طور.نفسم در نمی آمد و او هق هق می کرد.چه کار باید می کردم؟دلداری اش می دادم؟آخر خودم هم باورم نشده بود که...چطور؟تصادف کرده بود؟مریض بود و من خبر نداشتم؟بغلش کردم و پشت شانه هایش را مالیدم. 

 از خودم بدم آمد که زود قضاوت کرده بودم و به جای این که ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده فقط به نفرتم از آن یارو فکر کرده بودم.گریه ام گرفت.او هق هق می کرد.گذاشتم حرف بزند تا دلش آرام بگیرد:«دو سه روز بود می دیدم مثل همیشه نیست...لعنت به من!چرا نبردمش پیش یکی که دردشو بفهمه؟»و زار زد.بغض ته گلویم نشسته بود.اصلاً هم قصد نداشتم که خودم را کنترل کنم و ادای آدمهای محکم را دربیاورم.همیشه به او می گفتم که سفت باشد.که با هرچیز کوچکی زیر گریه نزند و از من یاد بگیرد که هیچ چیز ـ مطلقاً هیچ چیز ـ نمی تواند اشکم را دربیاورد.اما انصاف می دادم که این بار موضوع به سفت بودن ربطی ندارد.آن یارو،که فرقی هم نمی کرد من چه قدر ازش متنفر بودم چون به هرحال آدم بود،مرده بود.نامزدش،مرده بود و همۀ رویاهایش را با خودش برده بود.پشت شانه هایش را مالیدم و اجازه دادم حرف بزند.حرف بزند تا هم آرام شود هم متوجه گریۀ من نشود:«جلوی چشمای خودم...آخه چه جوری تحمل کنم؟ها؟تو این مدت که پیشش بودم خیلی بهش وابسته شده بودم...واسه اش می مردم....آخه چرا؟ها؟چرا من بدبخت؟مگه من تو زندگی ام کم بدبختی کشیده ام؟چرا باید این جوری می شد؟»گریه اش این بار حوصله ام را سر نبرد.این بار با همیشه فرق داشت.مثل همیشه از بغلم بیرون نینداختمش چون داشت به خاطر یک فیلم هندی،یا یک بچه گدا که بعضاً از من و خودش هم پولدارترند،یا یک سگ مریض گریه می کرد.بیرون نینداختمش چون این بار،برای اولین بار گریه اش برای زندگی از دست رفته اش بود.برای کاخ ویران شدۀ آرزوهایش.برای همۀ آن چیزهایی که می توانست داشته باشد و حالا همه شان را از دست داده بود. می خواستم بدانم چه طور این اتفاق افتاده اما حس کردم چگونگی اش خیلی هم مهم نیست.دلم می خواست برای اولین بار پابه پایش گریه کنم.به خدا شکایت کنم که چرا این بدبختی به این بزرگی را سر راه او قرار داده وقتی می دانسته که او دل دیدن مرگ یک سگ مریض را هم ندارد.محکمتر به ام چسبید:«کاش حداقل از فرصتام بیشتر استفاده کرده بودم.مدام یادم میاد وقتهایی که تنهاش می ذاشتم یا سرش داد می زدم یا...اون که تقصیر نداشت...»اشکم سرازیر شد.نمی خواستم هق هق کنم اما داشتم این کار را می کردم.متوجه گریه ام که شد ازم فاصله گرفت.با چشمان خیسش زل زد توی چشمانم.لابد فکر کرده بود من آن قدر خشک و بی احساسم که حتی موضوعی مثل این هم نمی تواند تکانم بدهد.دلم می خواست به اش بگویم که این طور نیست.هیچ حرفی از دهانم خارج نشد.فقط نگاهش کردم.دیدن گریه ام شاید کمی آرامش کرد که اشکهایش را پاک کرد:«اون قدر شوکه شدم که هنوز تصمیم نگرفته ام با جنازه اش چه کار کنم.»خواستم به اش اطمینان بدهم که در تمام طول مراسم تدفین پشتش هستم و کمکش خواهم کرد اما از پس گفتنش برنیامدم.رنگش پریده بود.صدایش دورگه بود و نامفهوم.زل زد به ام و گفت:«باید تنهایی انجامش بدم.هیچ کس نیس کمکم کنه.»دستهایش را گرفتم:«من هستم.»هنوز به چشمانم زل زده بود:«ممنون...»انگار بدبین بود.به اش اطمینان دادم که هستم:«من کمکت می کنم.»به رویم لبخند زد.با یک حالت رویایی:«آره می دونم.تو همیشه درست میگفتی!تو حق داشتی!روی کمکت هم حساب کردم که به قول تو به «اون یارو» گفتم دیگه نمی خوام ریختشو ببینم.شاید اگه اون رو دندۀ لج نیفتاده بود و می اومد با هم «موشی» رو ببریم پیش یه دامپزشک همستر بدبختم حالا زنده بود... تو راس می گفتی که این یارو ارزش زندگی کردن نداره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد