دو تا حسین آقا بود ، یکى دبیر جبر و آنالیز که حدّ را مى آموخت و آن دیگرى ، رانندهء اتوبوس که دانش آموزان را در خط از حدّ خارج میکرد.
روز کارگر بچه ها برایش گل خریدند ، سر خطّ منتظر بودند که با اتوبوس دو طبقهء لکنته از بغل پل دور بزنه بیاد . بچه ها با هم شوخى میکرد ، با مرگ و با زندگى شوخى داشتند .
- اگه راست میگى بپر جلو اتوبوس
- من که چیزى نگفتم ، ولى اگه شرطى باشه من میپرم
- الاغ ، اکه شرط و ببرى جنازه ات مى خواد شرط رو بگیره - نه ، شرط ناهار به همه ، اونوقت مراسم ما هم تماشایى میشه
- قبوله ،
- قبوله
دست روى دست قرار مى گرفت ، برجى از دست ها روى هم ،
- زود باش دیگه الان میرسه ، باید قبل از ترمز کردن بپرى
- باشه بابا
حسین آقا از همه جا بی خبر ، پرگاز نزدیک بچه ها شد ، لبخند روى لبش ماسید ، فرمان را پیچاند ، صداى جیغ ترمز ، صداى فریاد اتوبوس که تکه هاش داشت از هم دور میشد ، صداى فریاد مسافران ، صداى فریاد بچه ها
یکى پرید که جوان را از جلوى اتوبوس کنار بکشد ،
- تو بردى الاغ ، بیا اینور
- احمق
اتوبوس ، بالش اما به بال ناجى گرفت و او را به هوا پرت کرد .