رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

سرخطّ

دو تا حسین آقا بود ، یکى دبیر جبر و آنالیز که حدّ را مى آموخت و آن دیگرى ، رانندهء اتوبوس که دانش آموزان را در خط از حدّ خارج میکرد.

روز کارگر بچه ها برایش گل خریدند ، سر خطّ منتظر بودند که با اتوبوس دو طبقهء لکنته از بغل پل دور بزنه بیاد . بچه ها با هم شوخى میکرد ، با مرگ و با زندگى شوخى داشتند .

- اگه راست میگى بپر جلو اتوبوس

- من که چیزى نگفتم ، ولى اگه شرطى باشه من میپرم

- الاغ ، اکه شرط و ببرى جنازه ات مى خواد شرط رو بگیره  - نه ، شرط ناهار به همه ، اونوقت مراسم ما هم تماشایى میشه

- قبوله ،

- قبوله

دست روى دست قرار مى گرفت ، برجى از دست ها روى هم ،

- زود باش دیگه الان میرسه ، باید قبل از ترمز کردن بپرى

- باشه بابا

حسین آقا از همه جا بی خبر ، پرگاز نزدیک بچه ها شد ، لبخند روى لبش ماسید ، فرمان را پیچاند ، صداى جیغ ترمز ، صداى فریاد اتوبوس که تکه هاش داشت از هم دور میشد ، صداى فریاد مسافران ، صداى فریاد بچه ها

یکى پرید که جوان را از جلوى اتوبوس کنار بکشد ،

- تو بردى الاغ ، بیا اینور

- احمق

اتوبوس ، بالش اما به بال ناجى گرفت و او را به هوا پرت کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد