رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

پرواز بر فراز دار

می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد اما نمی‌دانستم چه می‌گوید. رنگ به صورت نداشت. همه بند می‌گفتند دیوانه است. به نقطه‌ای خیره می‌شد و لب‌هایش تکان می‌خورد و گاهی اشکی می‌لغزید روی لب‌های بی‌رنگ و ترک خورده‌اش اما نمی‌دانستیم مخاطبش کیست. بچه‌های بند می‌گفتند از ترس طناب دار عقلش را از دست داده و گاهی برای تفریح دستش می‌انداختند. اما انقدر معصوم بود که دلم نمیامد اذیتش کنم اما چیزی در نگاهش بود که دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش کنم... کم کم هر کس چیزی از لوازمش را دزد.   شانه‌اش را یکی برد. حوله‌اش را یکی دیگر. دیگر لباس‌هایش کثیف شده بود و موهای زیبا و مشکی‌ رنگش به هم تنیده شده بودند. شانه‌ام را بردم به دستش دادم و گفتم موهایت را شانه کن. اما او آنقدر بی‌رمق نگاهم کرد که انگار صد سال است که نمی‌شنود و باز تکیه‌اش را به دیوار داد و زل زد به میله‌ها... نزدیک عید بود و کم کم بچه‌ها سعی می‌کردند سلول‌هایشان را تمیز کنند و به اصطلاح بند تکانی کنند. حواسم مثل قبل به او نبود و کم‌تر از قبل می‌پاییدمش.. نیمه‌های یک شب که برای بازجویی رفته بود توسط دو مأمور به وسط سلول پرت شد. بیدار بودم. از تخت پایین رفتم و بلندش کردم. دستانم را گرفت. ترسیدم اما سعی کردم به روی خودم نیاورم. چیزهایی گفت بی‌سرو ته... هر چه گفت، گفتم باشه و سعی کردم کمکش کنم که به تخت خود برود اما بازوانم را گرفت و نگاهی به هم بندی‌های دیگر کرد و آرام از زیر پتوی تختش کاغذ کوچک چرکی را در مشتم گذاشت. سری تکان دادم و او را به تختش بردم.

دیگر به سختی بلند می‌شد و دستش را به کمرش می‌گرفت و چند قدم که راه می‌رفت خسته می‌شد و باز به سختی گوشه‌ای از اتاق می‌نشست. نگاهش می‌کردم. هنوز با خودش حرف می‌زد اما دیگر همه می‌دانستیم با چه کسی حرف می‌زد. هر روز شکمش بیشتر بالا می‌آمد و بازجویی‌اش منتفی شده بود. حکم اعدامش تازه به دستش رسیده بود و همه بند مانده بودند چه بر سر او بچه‌ی در شکمش می‌آید. کم کم بچه‌های بند هر چه که از او دزدیده بودند را برگرداندند و حتی لباس‌های بزرگشان را می‌دادند به جای لباس حاملگی. همه خو‌شحال بودیم که به خاطر بچه‌ی توی شکمش دیرتر زیر پایش خالی می‌شود. روزها می‌گذشت و ما از غذاهایمان نیمی را می‌خوردیم و نیمی را به او می‌دادیم تا کمی کمکش کرده باشیم. می‌خواستیم قوت داشته باشد. خودش یا بچه‌اش نمی‌دانستیم؟ قوت برای زندگی یا مرگ را هم نمی‌دانستیم اما هر چه می‌توانستیم می‌کردیم... یک روز مددکار بند که بین زندانیان ارج و قربی داشت آمد و گفت حکم اعدام پس از به دنیا آوردن بچه اجرا می‌شود.

مانده بودیم هر روز که می‌گذرد نزدیک شدن به تولد فرزندش را جشن بگیریم یا فرا رسیدن روز اعدامش را... دیگر برای همه مسلم شده بود که از مرگ هراسی ندارد. به گفته خودش نگران میوه عشقش بود و دیگر همه دانسته بودیم که عشقش قبل از او اعدام شده بود. می‌گفت در بهشت منتظرش است.

بدون دیدن نوزادش می‌بردنش برای اعدام که به رسم تمام اعدامی‌ها تمام بچه‌ها را در آغوش گرفت و بوسید. من را که در آغوش کشید دلم نمیامد رهایش کنم. اما خودش کارم را راحت کرد. سنگینی بدنش را نمی‌توانستم در دستانم نگه دارم. رهایش که کردم افتاد زمین. کنارش نشستم و نگاهی به چشم‌های بی‌فروغش انداختم. مأمورها دوان دوان به حراست رفتند و پزشک زندان را خبر کردند. اما او دیگر به عشقش رسیده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد