دیگر به سختی بلند میشد و دستش را به کمرش میگرفت و چند قدم که راه میرفت خسته میشد و باز به سختی گوشهای از اتاق مینشست. نگاهش میکردم. هنوز با خودش حرف میزد اما دیگر همه میدانستیم با چه کسی حرف میزد. هر روز شکمش بیشتر بالا میآمد و بازجوییاش منتفی شده بود. حکم اعدامش تازه به دستش رسیده بود و همه بند مانده بودند چه بر سر او بچهی در شکمش میآید. کم کم بچههای بند هر چه که از او دزدیده بودند را برگرداندند و حتی لباسهای بزرگشان را میدادند به جای لباس حاملگی. همه خوشحال بودیم که به خاطر بچهی توی شکمش دیرتر زیر پایش خالی میشود. روزها میگذشت و ما از غذاهایمان نیمی را میخوردیم و نیمی را به او میدادیم تا کمی کمکش کرده باشیم. میخواستیم قوت داشته باشد. خودش یا بچهاش نمیدانستیم؟ قوت برای زندگی یا مرگ را هم نمیدانستیم اما هر چه میتوانستیم میکردیم... یک روز مددکار بند که بین زندانیان ارج و قربی داشت آمد و گفت حکم اعدام پس از به دنیا آوردن بچه اجرا میشود.
مانده بودیم هر روز که میگذرد نزدیک شدن به تولد فرزندش را جشن بگیریم یا فرا رسیدن روز اعدامش را... دیگر برای همه مسلم شده بود که از مرگ هراسی ندارد. به گفته خودش نگران میوه عشقش بود و دیگر همه دانسته بودیم که عشقش قبل از او اعدام شده بود. میگفت در بهشت منتظرش است.
بدون دیدن نوزادش میبردنش برای اعدام که به رسم تمام اعدامیها تمام بچهها را در آغوش گرفت و بوسید. من را که در آغوش کشید دلم نمیامد رهایش کنم. اما خودش کارم را راحت کرد. سنگینی بدنش را نمیتوانستم در دستانم نگه دارم. رهایش که کردم افتاد زمین. کنارش نشستم و نگاهی به چشمهای بیفروغش انداختم. مأمورها دوان دوان به حراست رفتند و پزشک زندان را خبر کردند. اما او دیگر به عشقش رسیده بود.