رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

عمو آب داد

گفت:

- آقا من عمو دارم

چهاردهمین نفر بود که باید جواب می داد شغل پدرش چیست. خواستم چیزی بگویم که پشت بند جوابش گفت:

- آقا معلم من اونقدر عمو دارم که اگه خونمون کوچیک نبود ، مطمئنم که مامانم همشون رو میاورد تو خونه.ولی آقا اونقدر هست که اگه خونمون اندازه مدرسه هم بود، بازم عموها جاشون نمی شد.

نگاهی به لیست انداختم ، به ستون شغل پدر که جلوی اسم بچه های کلاس بود و هنوز برای همه ی بچه ها پر نشده بود.رو به سمتش کردم و گفتم:

- پسرم من پرسیدم شغل پدرت چیه.نگفتم که از عموهات بگی  گفت:

- آقا من به کسی نمی گم بابا. من فقط یه عالمه عمو دارم که بوهای خوب خوب می دن همیشه ولی نمی دونم کارشون چیه. من همیشه با مادرم میرم پیش عموها. مادرم میگه اونا عموهامند.

گفتم: یعنی مادرت........... ، از ذهنم گذشت اما نگفتم. گفت:

- مادرم هروقت میره پیش اونا با چشای خیس برمیگرده. ولی دوباره هم میره پیششون. هر روز میره آقا معلم

گفتم: لا اله .......... اما نگفتم. گفت:

- آقا من هم اولاش با مامان می رفتم پیش عموها اما دیگه نمی رم اونجا، یا اگه هم برم بعضی وقتا که بعد از مدرسه مامان سر راهش یه سر می ره اونجا باهاش می رم. اونجا هم که می رم باهاش نمی رم داخل. همون جلوی در منتظر می مونم تا مامان برگرده. آخه وقتی می ریم اونجا مامان همش گریه می کنه و به عموها می گه که یه نشونی از اون مرده بهش بدن.من فکر کنم مامان اون مرده رو خیلی دوس داره ، حتی بیشتر از من. واسه همینه که من دوس ندارم برم اونجا، دوس ندارم ببینم مامان کسی رو بیشتر از من دوس داشته باشه.

نگذاشتم ادامه ی حرف هایش را بزند و پریدم وسط حرفش. ترسیدم از چیزی بگوید که اتفاقی دیده باشد و نباید بگوید. از خیر شغل پدر بقیه بچه ها گذشتم و رفتم سراغ درس. توی تخته سیاه نوشت: بابا آب .......... ، برگشتم و به بچه ها نگاه کردم تا داد را بگویند و توی تخته سیاه بنویسم ک چشمم افتاد توی چشم های پسر. توی چشم های آبی رنگش. چند باری مادرش را دیده بودم وقتی که آمده بود جلوی مدرسه دنبالش. اما دقیق نشده بودم روی چشم های مادرش تا ببینم آبی هستند یا نه. داد را توی تخته سیاه نوشتم و بلند گفتم:

- بابا آب داد

با خودم گفتم حتما پسر با خودش می گوید: عمو آب داد. روی صندلی نشستم و صدایش کردم که بیاید پای تخته. دست هایش را در دست گرفتم. گفتم که عبارت توی تخته سیاه را بخواند و خیره شدم به لب های سرخش تا بازی بازیشان توی دلم آب شود. گفتم برود بنشیند و با چشم هایم رد قدم هایش را دنبال کردم. به مادرش فکر کردم. به عموهایش که توی مدرسه جاشان نمی شد. به بچه ها گفتم که از روی بابا آب داد بنویسند. خواستم به او به بگویم بنویسد: عمو آب داد و یک لیوان آب هم بدهم به دستش. از پنجره ی کلاس به بیرون نگاه کردم. زنگ آخر بود و می دانستم که مادرش می آید دنبالش. دوس داشتم دیرتر از وقت همیشگی زنگ بخورد تا مادرش بیاید و چند دقیقه ای توی حیاط منتظر بماند و رد قدم هایش را دنبال کنم، وقتی که مدام توی حیاط قدم می زند و ساعتش را نگاه می کند. چشم هایم را بستم و به مادرش فکر کردم تا تصویرش بیاید جلوی چشم هایم. با خودم گفتم: لا اله ........ اما نگفتم و گفتم مگر چه عیبی دارد که من هم یکی از عموهایش باشم. تصویر مادرش جلوی چشم هایم آمده بود و نیامده بود که زنگ خورد. مادرش را جلوی در دیدم که چهارچوب در را پر کرده بود. وسایلم را جمع کردم تا بروم و در مورد پیشرفت خوب پسر در درس ها با مادرش حرف بزنم. تا رسیدم جلوی در ، سوار ماشین شده بودند و آماده ی حرکت. سوار ماشین خودم شدم و افتادم دنبالشان تا جایی توی خیابان که ایستادند با آن ها اتفاقی روبه رو شوم و از پیشرفت تحصیلی پسر با مادرش حرف بزنم. بالاخره ایستادند. ماشینم را چند متری پشت سر ماشینشان پارک کردم. خواستم جلو بروم و با مادرش صحبت کنم اما خوب که فکر کردم برخوردمان آن هم بعد از چند دقیقه از تعطیلی مدرسه ، نمی توانست اتفاقی جلوه کند. ترجیح دادم که بروم و حرف زدن در مورد پیشرفت تحصیلی پسر را به روز دیگری که توی مدرسه اتفاقی می بینمش، موکول کنم. رفته بودم توی فکر که با ضربه های متوالی پسر به شیشه ماشین به خودم آمدم. نمی دانستم باید چیکارکنم. ترسیده بودم. شیشه را پایین دادم و گفتم:

- اینجا چیکار می کنی پسرم؟

گفت:

- آقا معلم بیاید تا عموهام رو نشنتون بدم.

خواستم گازش را بگیرم و بروم که حسی درونم گفت که بروم و خودم را با عموهایش بسنجم.دنبال پسر افتادم. دوس داشتم که زودتر مادرش را همراه عموهایش ببینم و مچ مادرش را بگیرم. اما همینکه مادرش را آنجا در حال گریه کردن دیدم ، سرجایم خشکم زد و از خودم به خاطر فکر های احمقانه ام متنفر شدم.. نمی توانستم قدم از قدم بردارم. برگشتم که بروم به سمت ماشین که پسر صدایم کرد و گفت:

- آقا نگاه کنید که عموهام چقدر زیادن. نگاه کنید که چه بوی خوبی میدن. آقا شما بیاید و به عموهام بگید تا یه نشونی از اون مرده که مامان دنبالش می گرده بدن تا مامان هم اینقدر گریه نکنه.

به مادرش نگاه کردم که داشت گلاب می پاشید روی قبر شهدا و هم زمان که چیزی به آن ها می گفت ،گریه می کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد