رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

فریاد

« من تنهایم »

از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای میم و نون و تا و یا و ها یش نم سردی بر ترک هایش سایه انداخته بود. تمام آنچه بود که بر تای ترک های تنش تار افکنده بود؛ پرده ی شفاف، محو و تور مانندی به روی حروف روی چهره اش. تمام آنچه بود که روی دیوار ویرانه ی پشت سرش دیده می شد؛ تمام آنچه که دیده نمی شد. اما بود صدای بوق بود. صدای پر شور و پر واهمه ی تپش قلب حرکت. صدای بوق بود. صدای کار کارگران فریاد می زد. صدای تب و تاب دویدن ذرات آب در پی هم، زباله ها و برگ هایی که در مسیر کثیف آب، ناخن هایشان را بر دیواره های جدول می کشند. آجری ذرات هوا را می شکند، صدای شکستن در شلوغی گم می شود. ابروان عابری که از سقوط آجر جان سالم به در برده، به هم نزدیک می شوند، صدا از حنجره اش به بیرون راه می یابد و موجی از اعصاب خط خورده به کارگر بالای ساختمان می رسد؛ تمامیش اینکه مراقب باشند. خط، خط، خط خوردگی سیاهی که روی اعصابش کشیده شده، چند خطی سیاه تر می شود. ذرات آهنگ از کنار هدست جوانی که از کنارش عبور می کرد در می رود. صدا از هر ذره به ذره ی دیگری می پرد؛ مثل کودک ناآرامی که به حرکت نیرو دهد. گفتگوی کارگران. صدای پاشیدن شین و لام و پ آب از صدای نفرت زنی که پاشنه ی شلوغ کفشش خیس می شود. صدای کشیده شدن کفش پسربچه ای که به ویترین اشاره می کند و دست مادرش را می کشد که بایستد. صدای یک پاشنه می ایستد و صدای زن شنیده می شود. گربه خیسی را از تن می تکاند. قطرات ریز آب میان ذرات هوا پخش می شوند. الکترون ها درون سیم های چراغ راهنما رژه می روند. جیغ ترمز در شلوغی حل می شود. از آن سوی سکوت همهمه وار شلوغی صدای تا و یا و کاف لحظه ی دیگری را نیز فرو می خورد و یای میانی اش را الف می کند. آن سوی خیابان ساعت فروشی فریاد می زند. تمامی فعل های پیش از این به گذشته می پیوندند. پیوستند. فریاد می زند. کسی نمی شنود. فکری در ذهنش ساخته می شود:« ثانیه ای دیگر تنهایی، ساعتی، سالی، سال هایی... . » صدای سقوط سکه، اولین زنگ برخورد لبه اش با موزاییک های پیاده رو، گربه از کنار پایش فاصله می گیرد. سکه چرخی می زند و زنگ دومش روی لبه ی دیگر آن فرود می آید و با یک پرش زنگ سوم را در گودی آب خفه می کند، صدای سقوط سکه شلوغی را نمی شکند. فریاد می زند. کسی نمی شنود. سکه را بر می دارد. به سراغ دست سکه دوست دراز شده ای می رود که سال هاست حرفه اش را دنبال می کند و همچنان دنبال می کند. آن را به آرامی خود در دست او می گذارد و باز می گردد. صدای نجوای دعای او در شلوغی زمزمه وار گم می شود. صدای تا و یا و کاف لحظه ی دیگری را نیز فرو می خورد و یای میانی اش را الف می کند. تمامی فعل های پیش از این به گذشته می پیوندند. پیوستند. به طناب فکر می کند. می داند؛ صدای فریاد طناب ها از همه بلندتر است. فریاد می کشد:« من تنهایم! » و هیچ کس نمی شنود. به طناب فکر می کند. فریاد می زند، ضرب های فریادش در تپش حرکت حل می شود. بوق؛ صدای تپش شلوغی. به طناب فکر می کند.

از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای سین و کاف و واو و تایش، فریادش به بیرون جست و در صدای تپش قلب حرکت گم شد. فریاد زد:« من به دنبال هر چه غیر از تنهاییست می گردم! » صدای سکوت جواب وهم انگیز بود. سکوت بود. بوق بود. سکوت در صدای تپش حرکت گم می شد. به طناب فکر کرد. می دانست. فریاد طنابها همیشه بلندتر بوده اند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد