رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

نابودگر عشق

کنار خیابون ایستاده بود

تنها ، بدون چتر ،

اشاره کرد مستقیم ...

جلوی پاش ترمز کردم ،

در عقب رو باز کرد و نشست ،

آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،

- ممنون

- خواهش می کنم ...

حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،

یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،

و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،

نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،

- چیزی شده ؟

  ادامه مطلب ...

درد عاشقی

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار

و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند

اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود

مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند

می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند

ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد

همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .

در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش

تکرار , تکرار و تکرار

سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد

پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد

برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب

   ادامه مطلب ...

شکلات تلخ

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت

- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟

  ادامه مطلب ...

هیچکس

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .

صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .

روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .

هیچ کس اونو نمی دید .

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .

از سکوت خوششون نمیومد .

اونم می زد .

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .

چشمش بسته بود و می زد .

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .

بدون انتها , وسیع و آروم .

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد.

ادامه مطلب ...

حقیقتی پنهان

در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید

نشست روی صندلی

سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت

و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,

به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد

دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد

انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد

مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد

  ادامه مطلب ...

ازدواج شاهزاده

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

 

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

 

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

 

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

 

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده

 

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

 

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

 

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

 

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد


  ادامه مطلب ...

مرد بی جان

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار

یک جایی شبیه دل خودش ،

کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،

کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،

خیابان ساکت بود ،

فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را

صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،

هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،

مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،

خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،

مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،

معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،

به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،

گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...


  ادامه مطلب ...