رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

نبش قلب

مادرم زیر سقف نم گرفته غسالخانه و در ملحفه ای که روی موها،چشم ها و بدن عریان او ریخته شده بود،در خودش فرو می رفت. باد،با صدای خش خش برگ و ناله سرو ها آنقدر خودش را به پنجره کوبید تا از حال رفت. سوز سردی که از سوراخ سمبه های غسالخانه به داخل آمده بود،با بوی کافور قاطی شد و ملحفه را از روی مادرم کنار زد ادامه مطلب ...

فال های خیس

قدم زنان با پاهای کوچک خود از این سر مترو تا آن سر مترو حرکت می کرد و به هر مسافر یک فال حافظ می داد. وقتی به انتها می رسید باز می گشت و فال های افتاده بر زمین و لگدمال را جمع می کرد.در این میان عده ای فال را می خریدند و عده ای دیگر به خاطر نداشتن پول خرد از خریداری منصرف می شدند.خیلی ها هم که تصور می کردند این کودک برای فرد خاص و سودجویی کار می کند که چندین کودک را به کار گرفته از خرید امتناع می کردند.سر انجام مامور مترو در مقابل دخترک ظاهر شد و او فهمید که وقت خروج است.به سرعت خارج شد و روی پله برقی ایستاد. 

ادامه مطلب ...

تاوان عشق

اززیرزمین این خانه ی متروکه صدایی مثل صدای سنتور که قطع می شود و دوباره نواخته می شود می آید.درخت پیر خرمالو میوه داده و حوض رنگ پریده ، روی سطح آبش ، پر از برگهای زرد و خشکیده ی پاییزی است و سیب های قرمزی که حضورشان در این خانه که تا به حال هیچکس در آن قدم نگذاشته ، خیلی عجیب است ادامه مطلب ...

رویا

خواب یک دختر را دیدم که لبانش به قرمزی خون بود، در چشمان سیهاهش وحشت شب غوغا می کرد، موهای انبوه و سیاهش در هوا بدون معجری همچون پرچم فاتحان باد می خورد.قامتش به سرو خندیده بود و ابرووانش کمانتر از کمان آرش. ولی افسوس مادرم از خواب بیدارم کرد. از دستش عصبانی شدم، خیلی عصبانی اگر کسی جز مادرم بود به خاطر بیدار کردنم سرش داد می کشیدم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه مادرم بود همان که انقدر مقدس است که بهشت را زیر پایش گذاشته اند. دوست داشتم آن رویا را تا ابد می دیدم و می دیدم. "رویا" چه اسمی؟ اسمش بدون شک رویا بود. ازش نپرسیدم ولی او رویا بود.

از خانه زدم بیرون و تنهای تنها به سوی کافی شاپ دنج سر خیابان حرکت کردم. خیلی وقت بود تنها بودم،از وقتی که شیری‏ام تمام شده بود همه مگسها از دور برم پریده بودند. حتی آن خرمگس تیغ زن. در این اواخر تنها شریک زندگیم غم بود و درد و چه با وفا بودند که لحظه ای رهایم نمی کردند ادامه مطلب ...

24 ساعت آخر دنیا

باز هم عصر جمعه و باز هم بی حوصلگی.. برای اینکه کاری کرده باشم میرم سمت تلویزیون و با خودم فکر میکنم شاید اگه همراه خانواده به مهمونی میرفتم بهتر بود تلویزیون رو روشن می کنم تا به خبر ساعت2 گوش بدم باز هم چهره ی آقای حیاتی با همون چهره ی جدی، اونو به خاطر خوندن این خبرش همیشه تو ذهن دارم "روح بلند رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به ملکوت اعلا پیوست" گر چه اون زمان اصلاً به دنیا نیومده بودم ولی همیشه حس می کنم که این خبر رو وقتی خوند که روبروی من نشسته بود. حتی لرزش دستهاشم یادمه. لم می دم رو مبل و خیره میشم به صفحه ی تلویزیون که حیاتی اعلام می کنه طی 24 ساعت آینده دنیا به آخر خودش میرسه. مثل برق از جام میپرم و قلبم به شدت میزنه دست و پام یخ کرد تمام خون بدنم جمع میشه تو صورتم ناگهان پاهام از اختیارم خارج میشه و منو میندازه رو زمین

ادامه مطلب ...

رموز و آداب عشق

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

 

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

 

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد  ادامه مطلب ...

ازدواج ناموفق

زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌لله¦ خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله¦ اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت! 

ادامه مطلب ...

ویولونیست در متروی تهران

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.

او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.

بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود ادامه مطلب ...

کبوتر

کبوتر , با آن پاهای پر اندود

با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش

اوج می گرفت و شاد از آزادی اش

بالا و پایین می رفت در آسمان آبی

بالا , پایین

صدای بر هم خوردن بالش

گوشنواز بود و آرام بخش

پرپرپرپر ... پرپرپرپر

کبوتر , بی پروا و گستاخ  ادامه مطلب ...