رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

بغض

در حالی که مضطرب و ترسیده بود در تاکسی نشست و یک پانصدی مچاله شده به راننده داد. به سختی تلاش میکرد تا بغضش را فرو بخورد. در ذهن پریشانش سوالاتی موج میزد: ((یعنی چه خواهد شد؟ آیا شوهرم زنده می ماند؟ اگر بمیرد چه؟ من به جز شوهر و مادر پیرم کسی را ندارم. خدایا خودت کمکش کن...)). سرش را به پنجره ی ماشین تکیه داد و آرام آرام اشک ریخت. 

 تاکسی توقف کرد و زن جوان با گونه هایی خیس از اتومبیل پیاده شد و با عجله به سمت بیمارستان رفت. به یکی از پرسنل آنجا مراجعه کرد. به او گفته شد که شوهرش بعد از تصادف باید بلافاصله عمل میشد، و الان در اتاق عمل است. با ذهنی آشفته و درگیر به سمت اتاق عمل حرکت کرد. دیگر کاملا صورتش خیس شده بود ولی همچنان سعی میکرد بر خود مسلط باشد. پس از لحظاتی به ورودی اتاق عمل رسید. مردی در آنجا روی صندلی نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود که با دیدن زن برخاست و به سمت او رفت. با لابه و زاری خود را بی گناه جلوه می داد و سعی در تبرئه ی خویش داشت اما زن حتی نگاهی به او نینداخت. او فقط به شوهرش می اندیشید. ابتدا لحظاتی به درِ اتاق عمل چسبید و بعد روی صندلی نشست و مشغول دعا خواندن شد. در حالی که آن مرد هنوز مشغول گریه و زاری بود، زن با صدایی لرزان زیر لب چیز هایی زمزمه میکرد. احساس تنهایی و بدبختی وجود هر دو را فرا گرفته بود. آن مرد هم به سمت صندلی اش بازگشت، گویا از وخامتِ حال و روز زن جوان با خبر شده بود. همچنان که زن به نقطه ای در مقابلش خیره بود و با لبان لرزانش دعا میخواند، درِ اتاق عمل باز شد و مردی با لباس و دستکش سفید نمایان گشت. زن و مرد بلند شدند و با نگاهی پرسش گرایانه به صورت دکتر خیره شدند، و او همانطور که عرق صورتش را پاک میکرد نگاهی به آن دو انداخت و گفت: ((متاسفم)).

بغض زن ترکید و صدای بلند هق هق اش تمام بیمارستان را فرا گرفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد