رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

بغض

در حالی که مضطرب و ترسیده بود در تاکسی نشست و یک پانصدی مچاله شده به راننده داد. به سختی تلاش میکرد تا بغضش را فرو بخورد. در ذهن پریشانش سوالاتی موج میزد: ((یعنی چه خواهد شد؟ آیا شوهرم زنده می ماند؟ اگر بمیرد چه؟ من به جز شوهر و مادر پیرم کسی را ندارم. خدایا خودت کمکش کن...)). سرش را به پنجره ی ماشین تکیه داد و آرام آرام اشک ریخت. 

ادامه مطلب ...