رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود

نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام

به همه لبخند می زدم

آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن

اصلا برام مهم نبود

من همتونو دوست دارم

همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود

دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم

چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن

به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن

و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد  ادامه مطلب ...

آب پاکی را روی دستش ریخت

زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند».

ادامه مطلب ...

شهریار

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را ----- که به ماسوا فکندی همه سـایه همــا را

 

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین ----- به علی شناختم به خدا قســـم خـدا را

 

به خـدا که در دو عــــالم اثر از فنا نمــــاند ----- چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

 

برو ای گدای مســــکین در خانه علی زن ----- که نگین پادشــــاهی دهد از کرم گدا را ...

 

 

خدا و کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

 

اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان

 

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

 

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه

 

گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

  

ادامه مطلب ...

پروانه

 

 

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.

 

شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.

 

سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

 

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.

 

پروانه به راحتی از پیله خارج شد؛ اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود.

 

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد.

 

چون انتظار داشت که بال های پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

   ادامه مطلب ...

ذکاوت

 

پیرمردی تنها در سرزمین سوتا زندگی می کرد .

 

او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند

 

اما این کار خیلی سختی بود .

 

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

 

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

 

پسر عزیزم

 

من حال خوشی ندارم

   ادامه مطلب ...

پنج دقیقه

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

 

زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است .

 

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .

 

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :...

 

سامی وقت رفتن است

  ادامه مطلب ...