رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

کمی خدا می خواهم

دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور میشه؟ همین جا بمونم؟ تو می خوای چکار کنی؟ مریم میان درد خندید و گفت: اولا آرامشتو حفظ کن دوما زود برو به نرگس خبر بده بیاد اینجا بعدشم برو دنبال خاله خاتون. در یک چشم به هم زدن به دم در خانه دختر خاله نرگس رسیدم، چادرش را دور کمرش بسته بود و و داشت جلوی خانه اش را آب جارو می کرد.  ادامه مطلب ...

خدا و کودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

 

اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان

 

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

 

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه

 

گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

  

ادامه مطلب ...