رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

کمی خدا می خواهم

دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور میشه؟ همین جا بمونم؟ تو می خوای چکار کنی؟ مریم میان درد خندید و گفت: اولا آرامشتو حفظ کن دوما زود برو به نرگس خبر بده بیاد اینجا بعدشم برو دنبال خاله خاتون. در یک چشم به هم زدن به دم در خانه دختر خاله نرگس رسیدم، چادرش را دور کمرش بسته بود و و داشت جلوی خانه اش را آب جارو می کرد.   بوی خاک نم خورده کمی آرامم کرد، در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: دختر خاله، مریم، مریم دردش شروع شده زود برو خونه ما، من دارم میرم دنبال خاله خاتون. نرگس تا شنید چادر را از کمر باز کرد و با سرعت به سمت مخالف خانه ما حرکت کرد. با فریاد گفتم: اونطرف چرا؟ برگشت و گفت: میرم مادر و خاله رو هم خبر کنم.

بدو رفتم سمت خونه خاله خاتون کوچه های تنگ و کوتاه روستا را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم. طاق چوبی بزرگ در خانه خاله خاتون باز بود یا الله گفتم وارد خونه شدم، خاله خاتون مرغ و خروسهایش را دورش جمع کرده بود و از تشت کوچکی که زیر بغل زده بود داشت برایشان نان خیس خورده می داد. به طرفش دویدم و سلام کردم و با اضطراب گفتم: خاله خاتون دستم به دامنت پاشو مریم دردش شروع شده. خاله خاتون نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: تو مگه تیمور پسر ماشالله نیستی؟ شما که تازه ازدواج کردین چه زود بچه دار شدین؟ با حرص گفتم: نه من اصغرم پسر ستار خان سال گذشته ازدواج کردم. خاله خاتون با لبخندی که دندانهای گرد و بزرگش را به نمایش می گذاشت گفت: مبارکه صبر کن آماده شم، با ناراحتی گفتم: مگه می خوای بری عروسی خاله جان؟ بدون کوچکترین اعتنائی به حرفم وارد اتاق کاه گلیش شد و دقایقی بعد با چادور چاقچور و بقچه ای در دست در چهار چوب کم ارتقاع اتاق نمایان شد. تند تند جلوتر از خاله خاتون به حرکت در آمدم وسطای راه فهمیدم خاله خاتون نیست به عقب برگشتم و دیدم داره سلانه سلانه میاد. با صدایی که کم از فریاد نداشت و آمیخته با التماس بود گفتم: خاله تو رو خدا سریع بیا مریم از دست رفت.خاله خاتون چهره در هم کشید و گفت: پسر جان طیاره که نیستم دارم میام دیگه. در یک تصمیم ناگهانی با دستهای عضلانی و استخوانیم پیرزن را مثل پر کاهی از جا کندم و به طرف خانه دویدم. من مثل خر عرق می ریختم و داشتم از نگرانی خفه میشدم اما خاله خاتون انگاری سوار بر اسب رضاشاه شده باشد از خنده داشت ریسه می رفت. توی حیاط خاله خاتون را زمین گذاشتم و بهش گفتم: بهت سواری دادم تا یه پسر کاکل زری تحویلم بدیا، ببینم چکار می کنی، خاله خاتون انشالله گفت و وارد خانه شد. بابام و باجناقم توی حیاط گوشه ای نشسته بودن رفتم پیششان نشستم مادر و خاله و دختر خاله نرگس هم توی خانه بودند.

فریادهای مریم داشت دیوانه ام می کرد و من از شدت ترس قالب تهی کرده بودم. شروع کردم به خواندن آیه الکرسی و دست به دامان خدا شدم. بلاخره بعد از گذشت دو ساعت عذاب اور صدای فریادهای مریم جایش را داد به صدای گریه بچه. آهی از سر آسودگی کشیدم، پدر و باجناقم جلو آمدند و رویم را بوسیدند و بهم تبریک گفتن. به طرف در خانه دویدم نرگس از همه زودتر خارج شد با دیدن قیافه درهم و چشمان اشک آلود دختر خاله نرگس وا رفتم، ازش پرسیدم دختر خاله چی شده؟ مریم؟ مریم طوریش شده؟ گریه امانش نداد. زانوهایم داشتن خم می شدند که مادرم از اتاق خارج شد. چشمهای او هم پف کرده بود با فریاد گفتم: مادر مریم زنده هست مگه نه؟ مادرم گفت: اره پسرم مریم سالمه. انگاری آتیش روی آب ریخته باشند، گفتم؟ پس این چهرهای غمباد گرفته برا چیه؟ مادرم با گریه گفت: بچه علیله، فقط دو تا انگشت شصت داره و زد زیر گریه. دنیا روی سرم آوار شد. خنده دیوانه واری کردم و فریاد زدم: "نه این یک شوخیه"، ولی گریه های مادرم چی؟ جدیِ جدی بود. روی زمین و هوا بودم انگار همه چیزو داشتم تو خواب می دیدم هر کسی چیزی می گفت ولی من هیچ چیز نمی شنیدم. بچه من ناقص بود؟ چرا؟ مگه من چه گناهی کرده بودم؟ منی که حتی یک وعده نمازم قضا نشده بود من که همیشه نام خدا بر زبانم بود. چرا این مصیبت باید گریبانم من را می گرفت. روی دو زانو نشستم و با گریه زمزمه کردم چرا خدا؟

نام پدربزرگم را را روی بچه گذاشتن، مصطفی. اره بچه! من اون بچه رو فرزند خودم نمی دانستم و از وقتی بدنیا آمده بود یکبار هم در آغوشش نگرفته بودم. حتی با اکراه نگاهش می کردم. ولی پدرم همانقدری که من به بچه بی محل بودم برایش از جان مایع می گذاشت. از آن بدتر مریم بود. که از همان روز اول عاشقانه به مصطفی مهر می ورزید. ولی من در فکر دیگری بودم. من نمی توانستم تا آخر عمر پدر یک بچه علیل باشم.

. هر روز بیشتر مصمم می شدم فکری را که در سرم بود را به اجرا در آورم. تنها مشکلم مریم بود که هر روز بیشتر عاشق بچه می شد، برایش قربان صدقه می رفت و هر که نمی دانست من می دانستم که این همه عشق، خالصانه و مادرانه هست. ولی چاره ای نبود باید مریم را راضی می کردم تا بچه را در شیراز سر راه بذاریم. جز این راه دیگری نبود. من تحمل نداشتم این وصله ناجور را در خانواده بزرگ طاهری ببینم.

یک شب دل به دریا زدم و جریان سر راه گذاشتن بچه را به مریم گفتم. الم شنگه ای به پا شد من و مریم که تا آن روز از گل نازکتر به هم نگفته بودیم هر چه از دهانمان در آمد بهم گفتیم. به مریم گفتم: یا من یا بچه انتخابش با خودته، مریم به التماس افتاد و گفت: اصغر تو رو روح داداش اکبرت این بچه مال ماست، پاره تن ماست چطور دلت میاد؟ ولی من کوتاه بیا نبودم. دوباره دعوا بالا گرفت. و من برای اولین بار روی مریم دست بلند کردم. بعد از جنگ و نزائی طولانی. بلاخره هر دو آرام شدیم. مریم بچه را بغل کرد و رفت گوشه ای از اتاق نشست و شروع کرد با بچه حرف زدن "نترس عزیزم هیشکی نمی تونه تو رو از من بگیره. تو عزیز مامانی، توخوشگل مامانی، بزرگ می شی، دوماد میشی، برام عروس میاری." آن روز فکر سر راه گذاشتن بچه را از سر بیرون کردم ولی فکر از سر وا کردنش را نه. هر طوری بود باید از شر این بچه که سایه شومش روی زندگیم سنگینی می کرد خلاص می شدم.

بلاخره روز موعود فرا رسید. دختر خاله نرگس بیمار شد و مریم با عجله به خانه یشان رفت. نباید وقت را از دست می دادم به اتاقکی چوبی ته حیاط رفتم کمی سم موش برداشتم و برگشتم. بچه در خواب بود یه لحظه دلم به رحم آمد ولی زود به خودم غریدم: وقتشه زود باش تو داری بهش لطف می کنی. سم موش را در شیرش ریختم و از خانه زدم بیرون. تا شب روی زمینهای پدرم کار کردم تا هم وقتم بگذرد و هم بقیه من را سر زمین ببینند. تا شب هزار جور فکر به سرم آمد و رفت. ساعت نه شب بود که باجناقم آمد دنبالم، تردید نداشتم تیرم به هدف خورده در راه باجناق از همه جا بی خبرم مِن مِن می کرد و می خواست ماجرا را به من بگوید ولی بیچاره هر چقدر این پا اون پا کرد نتوانست، من هم چهره آدمهای نگران را به خود گرفته و با فریاد گفتم: چی شده ؟ مردم از نگرانی مرد حسابی، بلاخره دل به دریا زد و گفت: مصطفی مرده. از شادی داشتم پر در می آوردم وقتی به خانه رسیدم دیدم همه اعضای فامیل در خانه یمان هستند. مریم داشت مثل ابر بهاری اشک می ریخت. دلم برایش سوخت ولی ته دلم گفتم: بعدا می فهمه چه لطفی در حقش کرده ام. فامیل و دوستان و همسایه ها به من هم تسلیت و سر سلامتی گفتن و من چه ماهرانه نقش بازی می کردم و ادای پدر فرزند از دست رفته رادر می آوردم. در یک شب تاریک که اثری از ماه نبود و در آسمان فقط ابر بود و ابر بچه را بی سر و صدا به خاک سپردیم.

هشت سال از آن روز می گذرد و من الان صاحب دو پسر و یک دختر صحیح و سالم هستم. با مرگ پدرم و ارث رسیدن زمینهایش به من تبدیل به یکی از بزرگترین مالکین منطقه شدم. در زندگی هیچ کم کسری ندارم، همه چیز دارم ولی انگار هیچ ندارم. عذابی بزرگ مرا در خود گرفته، به یقین می دانم عذاب وجدان نیست. چون آدمهای بزدلی مثل من که زورشان به بچه دو ماهه می رسه اصلا وجدان ندارند. منشا این عذاب را نمی دانستم و هر روز بیشتر از بیش عذاب می کشیدم. با دردی ناشناخته می خوابیدم و با دردی ناشناخته بیدار می شدم. تا اینکه ماه محرم وقتی روحانی روستایمان سخنرانی کرد من منشا این درد را دریافتم. روحانی روستا گفت: خدا آدمهای دون و پست فطرت که روحشان آنقدر آلوده و سیاه شده که امیدی به توبه و بازگشتشان نیست به حال خود می گذارد و خود را از آنها دریغ می کند و از آنها روی بر می گرداند و در زندگی عذابی بزرگتر از دوری و نداشتن خدا وجود ندارد. آری من در زندگیم خدا ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد