رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

مجسمه و سنگ مرمر

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .

و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !

یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :

" این ؛ منصفانه نیست !

چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!

مگه یادت نیست ؟!

ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟

این عادلانه نیست !

من خیلی شاکیم ! "

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :

ادامه مطلب ...

صائب تبریزی

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است ----- با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است


نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق ----- آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است


هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می‌کنند ----- چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است...


هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود

یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود

شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟

چرا چیزی روی آن نوشته نشده است ؟

فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید

شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟

همه وزیران را صدا زد وگفت

وزیران من هر جمله و هر حرف با ارزشی که بلد هستید بگویید

وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند

ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد

دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند

وزیران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند

شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت

هر کسی یه چیزی گفت

باز هم شاه خوشش نیامد

تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم

گفتند تو با شاه چه کاری داری؟  ادامه مطلب ...

آن حوالی . . .

کمى آن طرف تر از خیالت تک درختى بى آبى را فریاد مى زند

در آن حوالى سهره ها خوب مى دانند اندر پس کدامین سوراخ مار در کمین نشسته است ,

عقاب هاى آن حوالى کلاغ را حکیم مى خوانند , شیر که کفتار را سلطان خطاب کند قید شرافت را باید زد

کمى آن طرف تر از افکارت ماده گرگى هواى سگ چوپان دارد

آن حوالى , آن طرف ها اهالى خاکسترى اند ادامه مطلب ...

شهریار

مُشـــرکان کز هر ســـــــلاحی فتنه و شــر میکُنند ----- از عـبا هنگامه وز عمّـــامه محشـر میکنند

این محبت محتسب با دکّـــــــهۀ گـــــــــبران نــکرد ----- کایـن گروه تُحفه با محراب و منبر میـکنند

یک ســخن کز دل برآید برلب اینــــقوم نیســــــت  ----- گرچه از بانگ اذان گوش فلک کر میــکنند

در دل مــــــــــردم هراس کیفر انـــــدازنـــدگــــــــان ----- خود چــرا کمتر هراس از روز کیـفر میکنند

سـاقیان کوثرند امّا شـــــب از دســــت خــمـــــــار -----پای خُم هم میـخزند و می بساغر میکنند

در کمین اهــل ایــمــان بــا کمـند کیـــد و کـیـــــــن -----پشت هر سنگی که میابند سنگر میکنند

آنچــــه دین در قرنـــها کافر مســـلــمان کـــرده بود ----- این حریــفان جمـله را یکروزه کافر میکنند

چون حقایق مسخ شده دین جز یک افسانه نیست----- کور دل آنانـــکه این افســانه باور میکنـنـد

زنـــدگــی را آخــور و آبشـــــخوری داننــــد و بـــس -----وه که انسان همقطار اسب و استر میکنند

وای از این بدخبره عـــطــاران کــــــــه از خبط دماغ -----پشگ را نایب مناب مشگ و عنبر میکنند

کوره دهها غـــــافلند از کیــــمیاکــاران عشــــــــق ----- کز نگاهی سـکۀ قلب مسـین زر میــکنند

در خرابــــات آی کــاینجا مســـلـــم و گـبر و یهـــود ----- جمله از یـکجُرعه می باهم برادر میـکنند

ناز درویشــــــــان و اســــتغنای ایشــــــان کز بشر ----- سرفرو بردند و از افرشته ســر بر میــکنند

جام جادوئی است بار نــدان که تا سر میکشیش -----جان به جانان وصل و دل پیوند دلبر میکنند

گر تو بی کفش و کُله جَســـتی بکــــوی میــــکده ----- بی سر و پایان عشقت تاج بر سر میکنند

آری اســـــتغنای طبـــــع و کیـــــمیـــــای تربیـــــت ----- لعل را همسنگ خـاک و خاکرا زیر میکنند

ســینه صافی کن که از باران رحمـت چون صــدف ----- دامن دریــــا دلان پُر دُرّ و گـــــوهر میـکنند

شـــــهریار از پلـــــه هـــــای عـرش اگــــر بالا روی-----قدسـیان بینی که شعر حافظ از بر میکنند

آش نخورده و دهان سوخته

زمانی کسی‌ را متهم به اشتباه و گناهی کنند ولی آن شخص اشتباهی نکرده باشد،گفته‌ می‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته!

در زمان‌های‌ گذشته، مردی در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب ولیکن کمی خجالتی بود ادامه مطلب ...

فراموش شده

 مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید 

ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد .

شیطان با نرمی و محبت گفت :" خدا را انکار کن تا بهترین غذا ها را بر تو ارزانی کنم ."

مرد تقلا کنان سنگی را برداشت و به سمت شیطان پرتاب کرد .

سه روز دیگر به همین منوال گذشت .

حالا مرد با صدای بلند ، چندین و چند بار ، خدایی که از او هیچ خبری نبود را انکار کرد .

اما دیگر.... از شیطان هم هیچ خبری نبود

عشق وحشی

همین دم غروبی امروز بود خسته از سر کار برگشته بودم راننده یه اهنگ دل داریوش گذاشته بود(عشق من عاشقم باش) موقع پیاده شدن از تاکسی به خودم گفتم عمو جوزی امروز روز عاشقی بیا بیاد قدیم ها از نو عاشق یکی بشیم و روزهای خوب گذشته رو تکرار کنیم اخه بسه دیگه این تنهایی ودر بدری.یه بیست دقیقه ای جلو برج گلدیس تو خیابون اریاشهر منتظر شدم اما هر کسی که رد میشد چنگی به دلم نمیزد.تا اینکه بالاخره انتظارهامبه پایان رسید امد.شبیه دختر ارزوهام بود چشم ابرو مشکی قیافه وحشی لب دهن تو مایه های غنچه بدن(سانسور) اره به خودم گفتم عمو جوزی امد دیگه بهونه بسه الان دیگه باید اخرین فن استاد پیاده کنی.  ادامه مطلب ...

فریاد

« من تنهایم »

از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای میم و نون و تا و یا و ها یش نم سردی بر ترک هایش سایه انداخته بود. تمام آنچه بود که بر تای ترک های تنش تار افکنده بود؛ پرده ی شفاف، محو و تور مانندی به روی حروف روی چهره اش. تمام آنچه بود که روی دیوار ویرانه ی پشت سرش دیده می شد؛ تمام آنچه که دیده نمی شد. اما بود ادامه مطلب ...