رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

آخرین آرزو

مهدی بی توجه به حرفها و التماسهای مادر و خواهرش هچنان روی حرفش بود و نمی خواست کوچکترین قدمی به عقب بردارد. لیلا که تا آن لحظه تماشگر بود جلو آمد دست عشقش را به گرمی فشرد و با چشمانی پر از التماس گفت: مهدی جان عزیزم سال دیگه ، سالهای دیگه الان تو وضعت خوب نیست خواهش...مهدی حرفش را برید و گفت: لیلای من مثل اینکه یادت رفته امروز برا ما خاصه، مقدسه، حالا بگذریم از مقدسی ذاتی امروز. بهرام با عصبانیت جلو آمد و با صدای آرام ولی محکم گفت: داداش اگه می خوای خودکشی کنی الان موقع مناسبی نیست یک ماه دیگه عیده تو که نمی خوای عید و زهرمارمون کنی.  مهدی از آن لبخندهای دوست داشتنی مخصوص خودش تحویل داداشش داد و گفت: بهرام مثل اینکه یادت رفته امسال عیدی در کار نیست. امسال همه به جای عیدت مبارک خواهند گفت: لعنت بر یزید. جون من بالاتر از شاه شهیدان نیست که داداش!

ساعتی بعد همه آماده رفتن بودند. لیلا صندلی چرخ دار همسرش را هل میداد. از دور صدای طبل و سنج و مداحی می آمد. این غوغا همیشه مهدی را به خلسه فرو می برد. وقتی کنار هیات رسیدند صدا به صدا نمی رسید از میکروفون گفتن خانومها به طرف چپ هیات بروند و آقایان به طرف راست. مهدی در گذشته ها بود روزهای کودکی را بیاد آورد که زنجیر به دست به هیات می آمد و در شروع عزاداری برای اینکه کمی جلوتر بایستد با دوستانش جر و بحث می کرد ولی بعد از شروع عزاداری همه چیز خاتمه پیدا می کرد و مهدی این مسیر 800 متری که از جلوی مسجد محله ی شان شروع می شد و در جلوی مسجد جامع تمام میشد را یکریز زنجیر میزد.

هیات شروع به زنجیر زدن کرد و زنجیرها در هوا به رقص درآمدند. لیلا که مجبور شده بود مهدی را به برادرش بسپارد از آن طرف هیات با دلواپسی مهدی را تماشا می کرد گوشش آن همه صدا را نمی شنید تمام فکر و ذکرش پیش مهدی بود. مهدی اما خود د را در میان زنجیر زنها می دید. آرزو داشت یکبار دیگر زنجیر بزند و بمیرد، از فکری به فکری دیگر می جهید تا رسید به تاسوعایی که عاشق شده بود. داشت زنجیر می زد که دختری را دید که نگاهش می کرد با خود گفت: یک نگاه گذراست مثل هزاران نگاه دیگر ولی نه اون دختر قدم به قدم با مهدی می آمد. مهدی بر خودش غرید: پسر داری برای ابوالفضل زنجیر می زنی خجالت بکش ولی نتوانست و آنجا بذر عشقی کاشته شد که حالا به درختی تنومند تبدیل شده بود.

مهدی سرش را برگرداند تا به بهرام بگوید کمی جلوتر هلش دهد ولی خبری از بهرام نبود به آنطرف هیات نگاه کرد لیلا هم گمش کرده بود. یک آن خوشحالی همه وجودش را گرفت، می خواست فکری را که از چند دقیقه قبل به ذهنش رسیده بود را عملی کند. با زحمت از صندلی چرخ دارش بلند شد و به وسط هیات رفت. دوست پدر مرحومش حاج فاتح که عضو هیات امنای مسجد بود را دید به پیش و او رفت و ازش زنجیر و سر بند یا ابوالفضل خواست. حاج فاتح با اکراه ،اصرارهای فراوان مهدی را قبول کرد. مهدی کفش و جورابهایش را در اورد و دقایقی بعد در صف زنجیر زنان بود. مدتی نگذشته بود که بهرام و لیلا را در میان هیات دید. مادرش از دور داشت آنها را نگاه می کرد فشارش بالا رفته بود، خواهرشم حالی بهتر از مادرش نداشت. بهرام فریاد زد: داداش داری چکار می کنی؟ مگه بچه ای؟ بیا بیا بریم و دست مهدی را گرفت و دنبالش کشید ولی مهدی مقاومت کرد و به بهرام گفت: من باید این 800 متر رو زنجیر بزنم بهرام به ابوالفضل قول داده ام. من آدم بد قولی نیستم. بذار به اخرین آرزو... بهرام تاب شنیدن بقیه حرفهای داداش بزرگش را نیاورد، بغض کرد و از او دور شد و از علمدار کربلا خواست شفای داداشش را بدهد. لیلا با چشمانی گریان گفت: لااقل کفشاتو بپوش تو این سرما پاهات یخ می زنن. مهدی لبخندی زیبایی نثار همسرش کرد و گفت: بادمجان بم افت ندارد. لیلا هم با چشمانی گریان وقلبی پر تلاطم او را ترک گفت.

تقریبا نصف مسیر را طی کرده بودند و لیلا مثل همان تاسوعا که قدم به قدم با مهدی می آمد شوهرش را همراهی می کرد و یک لحظه هم از عشقش چشم بر نمی داشت. مهدی با لبخندهایش به او دلداری میداد. نگاه ترحم انگیز مردم بر روی مردی لاغر اندام و بی مو که قیافه اش فریاد بیماریش را می زد بود. ولی مهدی بی خیال بود باخودش گفت: بگذار بگویند دارد چابلوسی حضرت عباس را می کند تا شفایش دهد. ولی مهدی عاشقانه و خالصانه زنجیر می زد بی هیچ چشم داشتی.

هر چه می گذشت مهدی به جای خستگی قویتر می شد، قویتر و قویتر، و با قدرت تمام زنجیر را به دوش و سینه اش می کوبید. او تا حالا خود را اینقدر قوی احساس نکرده بود. گامهای استوارش خانواده اش را به تعجب انداخته بود گویی بیماری از تنش رخت بر بسته بود.

عذاداری جلوی مسجد جامع تمام شد بهرام به طرف برادرش دوید و گفت قبول باشه مرد! مهدی خندید و گفت: قبول حق. مهدی دست زیر بغل داشش برد تا او را به صندلی چرخدارش ببرد در وسط راه پاهای مهدی خم شد و افتاد. لیلا که تا آن لحظه دو برادر را نظاره می کرد انگار چیزی در دلش فرو ریخت با تمام قدرت مردم را کنار زد و به بالای سر همسرش رسید با صدایی که انگار از قعر چاهی بر می خواست گفت: بلند شو بادمجان بم. بهرام با دیدگانی اشک بار چشم به زن داداشش دوخت و گفت: خوش به حالش به آرزویش رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد