رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

شهر عسل

 شهری است زیبا شهری که کویر است و افتاب به شدت بر آن می تابد گرمای طاقت فرسایی دارد,شهری که گلها و درختان و ... در آن از گردباد های کویر خاک خورده اند خاکی از جنس کویر و طعم عسل!!!

خانه هایی دارد از جنس باران همیشه خیس اند و تازگی دارند,پست چی حیران و سرگردان در این شهر بزرگ دور خودش می چرخد در کوله بارش پر از نامه های غزل است! ادرس ها را می خواند و در خانه ها را می زند کسی خانه نیست گویی که انگار مردمی در آن شهر وجود ندارد شهر خالی است از انسانها. اری انسان ها از و طعم تلخ بد بختی در عسل غرق شده اند و این غرق در عسل ها, یادشان را از زندگی پاک کرده اند ! اری انان طراحان بدی بودند انان طرح ذات خویش را با زغال کشیده اند و از سیاهی ذات خویش غرق در عسل شده اند و حال پست چی مداد رنگی در دست دنبال انسان هاست تا غزلهایشان را تحویل بدهد و به انها مدادرنگی هدیه بدهد اما کسی را نمی یابد:(

عطر گلاب چای

 (یا لطیف)

هوا آفتابی بود وپرتوهای طلایی رنگ بر برگهای نارنج حیاطمان جلوه خاصی از زیبایی طبیعت را ونشان ازخالق زیبایی هارا میداد.ومن با قیچی باغبانی مشغول هرس کردن شاخه های اضافی درخت شب بو بودم

مادرم باسینی از چای کنار پدرم که زیر سایه نیلوفر حیاط نشسته بود رفت وصدایم کرد که بیا چای بخور.دستهایم راشستم ورفتم ونشستم واستکان چای را دردستم گرفتم وبا تکه کیکی جرعه ای از چای رانوشیدم چه طعم خوبی داشت از مزه گلاب حس خوشایندی بهم دست داد به مادر گفتم دستت درد نکنه عجب مزه ای دارد  ادامه مطلب ...

تفنگ دسته نقره و زیبا ترین دختر منطقه

مراد جوانی دل اور و شجاع ایل بود همه روی او حساب باز میکردند او اسبی زیبا و معرکه ای داشت و همه به اسب او حسودی میکردند و ارزو داشتند روزی یک اسب همانند اسب مراد داشتند ولی مراد میگفت اسب زیاد مهم نیست مهمتر از اون تفنگ هستش او به تفنگ خوب عشق میورزید ولی تا به حال نتوانسته بود چیزی که باب میلش باشه پیدا کنه در منطقه انها هر از چند گاهی یک بار عده ای راه زن ایلشان حمله میکردند و گوسفند هایشان را به غارت میبردند یک شب غافلگیرانه به ایل مراد حمله کردند و غیر گوسفند و گندم هایشان دو کودک را هم به اسارت بردند فردای ان روز مراد با تعدادی از افراد به دنبال راه زن ها رفتند تا غروب در پی انها بودند که ناگهان در دره ای چادر های انها را دیدند مراد که رئیس گروه بود گفت تا نیمه شب صبر میکنیم و قتی بخواب رفتند به چادر رئیس دزدها حمله میکنیم تا بچه ها را پس بگیریم 

ادامه مطلب ...

واقعیت داشت

با شادی خاصی روی تخت دراز کشیدم و وقتی کمی خودم رو به چپ و راست غلطاندم خستگی از تنم بیرون رفت خیلی سبک شدم انقدر سبک شدم که فکر میکردم وزن من به اندازه پر کاه شده خواب نبودم واقعا بیدار بودم دوباره برگشتم و به سقف اتاق خیره شدم انقدر راحت بودم که دوست داشتم بقیه عمرم را به همین صورت بگذراننم در همان حال احساس کردم مانند یک قاصدک دارم بالا میروم اولش با خود گفتم دارم خیال میکنم ولی وقتی حدود شاید یک متری در فضا همانند فضا نوردان بالا رفتم خیالاتم تبدیل به واقعیت شد خیلی ارام بالا رفتم وقتی نزدیک سقف شدم سرم را برگرداندم و به طرف پایین نگاه کردم خودم را دیدم که با لبخندی بسیار ملیح و زیبا خواب بودم  ادامه مطلب ...

شهریار

سن یاریمین قاصدی سن ایلش سنه چای دمیشم(تو قاصد یارم هستی بنشین برایت چای سفارش داده ام)

خیالینی گوندریپ دیر بســــکی من آخ وای دمیشم (از بس که من آه و ناله کرده ام خیالش را فرستاده )

آخ گجه لر یاتمامیشام من سـنه لای لای دمیشم (آه که شبها از غم فراقت نخفته ام و برایت لای لای گفته ام)

سن یاتالی من گوزومه اولدوزلاری سای دمیشم(آن دم که به خواب نازفرو رفته ای بجایت تاسحر ستاره هارا شمرده ام)

هر کس سـنه اوالوز دیه اوزوم سنه آی دمیشــم (هر کس به تو ستاره گفته است خودم برایت ماه گفته ام)

سندن سورا حیاته من شیرین دسه زای دمیشم(بعد از تو این زندگی هر قدر هم شیرین باشد در نظرم تلخ خواهد بود)

هر گوزلدن بیر گل آلیپ ســــن گوزه له پای دمیشم (از هر ماه رخی شاخه گلی گرفته و برایت دسته گلی فرستاده ام)

ســـین گون تک باتماقیوی آی باتانا تای دمیشـم(و غروب خورشید وار تو را مانند ماه گرفتگی  دیده ام چون ماه من بودی)

ایندی یایا قیـش دییرم سابق قیشا یای دمیشم(حال به بهار زمستان خواهم گفت اما قبل ها به زمستان بهار گفته ام)

آتش بیار معرکه

آتش بیار معرکه ،برای کسی به کار می برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره ی میان چند تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاهداشتن آتش اختلاف در میان آنان است ادامه مطلب ...

پیغام گیر

همان کافی شاپ همیشگی. روی صندلی روبه رویم می نشنی و به من نگاه می کنی. چند هفته ای می شود که ریشت را کوتاه نکردی. شانه را هم که دیگر بی خیال شده ای. لباست چقدر کثیف است. آن لکه کوچک بالای جیبت. همان که خندیدم و گفتم: هنوز یه ساندویچم بلد نیستی بخوری. هنوز همان جاست. البته کمی کم رنگ شده . چه روز خوبی بود. فلافل ارزانی که با اسرار بردمت. حیف آن روز، خوب تمام نشد. یک تصادف مسخره ادامه مطلب ...

قصه ی علی

پسرک لنگان لنگان پای خود را روی زمین کشید و به اتوبوس نارنجی رنگی که جلوی پلیس راه ایستاده بود، نزدیک گردید و با هزار زور و زحمت از پله هایش بالا رفت و وارد اتوبوس شد. بسته های تخمه را از پلاستیکی که دسته هایش را النگوی خود کرده بود بیرون آورد و به سمت مسافران گرفت. کسی به او توجهی نکرد و او به سمت انتهای اتوبوس راه افتاد. باز هم خبری نبود و کسی از او تخمه نخرید. راننده که جوانی سبزه رو با صورتی گرد و موهای خرمایی رنگ بود، بعد از مُهر کردن دفترچه پشت فرمان نشست و در آینه نگاه کرد. پسرک را که دید صدا زد: علی، بیا برو پایین میخوایم بریم. علی بی توجه به جلو می رفت تا شاید کسی از او تخمه بخرد ولی باز هم خبری نبود.  ادامه مطلب ...

عشق هرگز نمی میرد

پیر مرد قفس پرنده را که دو مرغ عشق درونش آرام بودند در دست داشت , غروبی ابری آبستن بارانی بود که هر لحظه ممکن بود متولد شود, صف طویل تاکسی و مردمانی که شاید بیشتر نگران خیس شدن از باران نباریده شده بودند, تاکسی که آمد پیرمرد سریع خودش را در گوشه صندلی عقب جا کرد و قفس را روی پایش گذاشت مرد جوانی کنار پیرمرد نشست و کیف سامسونتش را روی پایش گذاشت دختر جوان هم کنار آنها نشست.

دختر سرش را به شیشه تاکسی تکیه داد و به دانه های کم جان باران پشت شیشه نگاه می کرد و خیره به خیابان شلوغ ,چراغهای روشن مغازه ها آنوقت شب واقعا زیبا بودند

ادامه مطلب ...