مرد عاجزانه سطل زباله را زیر رو میکرد.سردش بود. انگشتان زمخت شده اش را همچو سیخ به داخل سطل فرو میکرد و غرغر کنان محتویات خارج شده را کنار سطل می ریخت . و دست دیگرش را به لبه سطل تکیه داده بود . از میان ناخن های زرد شده اش دود غلیظ سیگار به هوا می رفت. خیابان خلوت بود و دانه دانه ریز برف روی ریشش می نشست. همچنان که محتویات سطل را به هم می ریخت، دستش به یک نایلون گیر کرد. نرم بود. آن را نزدیک نور تیر چراغ برق برد و پاره اش کرد. ادامه مطلب ...
(آقای ابراهیمی ممنون که منو رسوندین ولی فکر نکنم خوب باشه منو شما رو باهم ببینند شما قاضی پرونده ما هستید)
(نه خانم شما راحت باشید تو این شهر قانون منمهیشکی نمی تونه به شما چیزی بگه حالا که از شوهرتون طلاق گرفتین می شه امروز رو درخدمتتون باشم تا درباره ادامه زندیگیمون تصمیم بگیریم؟)
(آقای قاضی شما که بهتر از من می دونید هنوز طلاقم نداده اون مردک دزد بی همه چیز به نظرتون حتی از لحاظ قانونی رابطه ما با هم درسته؟) ادامه مطلب ...
به نام خدا
نیم شب بودکه صدای در حیاط را شنیدم که باز وبسته شداز خواب پریدم.
چند وقتی است که منتظرشم برگردد.
خیلی تنها بود.
قصد دعوا نداشتم.
پدر دخترم بود.داخل شد. ادامه مطلب ...
از زنــدگــانیــــم گــــله دارد جــوانیــــــم----- شرمندهی جوانـــی از این زندگانیـم
دارم هـــوای صحبت یــــاران رفتـــــه را -----یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق----- داده نویــــــد زندگــــی جــاودانیـــــم
بر لبِ لرزان من ، فــریادِ دل ، خاموش بود ----- آخــر آن تنها امیــد جــان من تنــهــا نـبــود
جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ ----- آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود
آفتابی شدن را برای کسی به کار می برند که پس از مدتی دراز از محل خود خارج شده و خود را نشان دهد. ادامه مطلب ...
به نام خدا
دیشب بود که از آسمان شب گندم می بارید . زمین ازآدم ها و عشق خالی بود . معجزه ی او بود سرچشمه ی عشق را جوشان کرد. هم زمان ازآن سوی ظلمت ها جهل گردن کشید . از آسمان خون ها چکید .ستاره ها بی فروغ و ناپدید و آدم ها مبهوت در افسانه های جهل.
اما او دست به کار شد . پیامبران از آن سوی دشت های شقایق اسباب قیام علیه جهل را ترتیب می دادند.
بالاخره جنگ سرگرفت . سلاح پیامبران جز علم و عقل و اندیشه نبود . آنها در پی حق بودند . حقیقتی که در پس پرده ی جهالت به ظلمت می رفت . جهل خنجری برنده و هوس انگیز داشت. خنجر جهل می درخشید در تاریکی شب . لاله ها پرخون شدند . آن قیام به سحر کشید .
شکست یا پیروزی حزبی را در آن قیام کس ندانست.
رازآن شب را او می داند و بس . اما اندک پیامبران مانده از جنگ به نماز صبح ایستادند و آدمهایی هم در اطاعت از آنها آمدند.
خبری از جهل نبود . بود، اما در خفا بود. آنها هم مامور بودند .
سپیده ی صبح بر شب چیره شد . اما دشت ها خشکیده است . آسمان آبی نیست.نه...... گندم نمی بارد. جمعی در بی کران دریا ایستا ده اند به دعا . لابد برای باران گندم دعا می کنند.
به نام او...
هانیه را محکم به سینه ام میچسبانم و از چراغ قرمز رد میشوم ، چشم های مشکی دخترکم را نگاه میکنم ، چپ نیست فقط کمی انحراف دارد ، اگر یکبار محکم زده بودم پشت دهان زن برادرم که هانیه ی مراجلوی چشم های خودم مسخره نکند ، دیگر دخترک یک ساله ام را صدا نمیکرد چپول و قلب من تکه تکه نمیشد.دندان های هانیه شروع به در آمدن کردند و آب دهانش دائم روی لب و لوچه ی کوچکش آویزان است. ادامه مطلب ...
دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟ مادر اندکی رفت به فکربا نگاهی پرمِهر گفت: دخترم عشق؛ فریاد شقایق هاست. عشق؛ بازگشت پرستوهاست. عشق؛ نوید تَداوم است. مادرم عشق؛ تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛ عروس حِجله تنهایی انسانهاست. عشق؛ سرخی گونه های آدمی رسوا است. دخترم تو چه می دانی عشق؛ لذت انسان بودن است. تو نمی دانی عشق؛ نغمه های قلب قناری ها است. راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت: دوستت دارم. بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد . یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق حقیر. یاد آن قلب بی مهر ووفا . گفت: دخترم عشق؛ سرابی در دل دریا هاست...