رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

پرواز بر فراز دار

می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد اما نمی‌دانستم چه می‌گوید. رنگ به صورت نداشت. همه بند می‌گفتند دیوانه است. به نقطه‌ای خیره می‌شد و لب‌هایش تکان می‌خورد و گاهی اشکی می‌لغزید روی لب‌های بی‌رنگ و ترک خورده‌اش اما نمی‌دانستیم مخاطبش کیست. بچه‌های بند می‌گفتند از ترس طناب دار عقلش را از دست داده و گاهی برای تفریح دستش می‌انداختند. اما انقدر معصوم بود که دلم نمیامد اذیتش کنم اما چیزی در نگاهش بود که دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش کنم... کم کم هر کس چیزی از لوازمش را دزد.  ادامه مطلب ...

تکامل

هوا ابری بود باران می بارید قطره هابا سرو صدای زیادبه زمین می افتادند.

دربین قطرها قطره ای بود که آرزوی بزرگی داشت اوبه آرامی بر روی گلی فرود آمد

به گل گفت تو چه قدر زیبا هستی آیا حا ضری مادر من شوی گل خندید وگفت

خیلی دوست دارم اما نمی توانم زیرا تو یک قطره ومن یک گل هستم.

قطره باران به آرامی ازروی گل برگ های گل سر خورد وبه رود خانه ای که گل  ادامه مطلب ...

سرخطّ

دو تا حسین آقا بود ، یکى دبیر جبر و آنالیز که حدّ را مى آموخت و آن دیگرى ، رانندهء اتوبوس که دانش آموزان را در خط از حدّ خارج میکرد.

روز کارگر بچه ها برایش گل خریدند ، سر خطّ منتظر بودند که با اتوبوس دو طبقهء لکنته از بغل پل دور بزنه بیاد . بچه ها با هم شوخى میکرد ، با مرگ و با زندگى شوخى داشتند .

- اگه راست میگى بپر جلو اتوبوس

- من که چیزى نگفتم ، ولى اگه شرطى باشه من میپرم

- الاغ ، اکه شرط و ببرى جنازه ات مى خواد شرط رو بگیره  ادامه مطلب ...

شهریار

قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس -----کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

 

جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت -----شب بدمستی وصبح خمار از میگساران پرس

 

تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی -----حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس

 

جهان ویران کندگر خود بنای تخت جمشیداست ----- بــرو تاریـخ این دیر کهن از یـــادگـــاران پرس

 

سـلامــت آنسـوی قافســت و آزادی در آن وادی -----نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

 

به چشم مدعی جانان جمال خویــش ننماید ----- چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس   

آستین نو بخور پلو

آستین نو بخور پلو ،

هنگامی که بر روی ظاهر افراد قضاوت شود بکار می رود...  ادامه مطلب ...

ساربان

بیابان است.بی آب ونان است!دردل خود، رازها دارد.گرم وسوزان! صدایت را در نیاورد تو رابه تفکری عمیق وامی دارد.

تو از هرآب وآبادانی ،اینجا دورتر!

وتواینجا عاشق!

توساربانی. می شناسمت!

از قبیله ی مردها!!!دلت را به کویر خوش کرده ای...وچه زیبا مانده ای.

سرت را به هر سو بچرخانی ،برهوتی را می نگری که امتدادش از نگاه تو ،بی انتهاست.

افسون دشت های بی آب وعلف تورا گرفته است وتو همه عالم را گرفته ای!!!  ادامه مطلب ...

دروغ در لباس حقیقت!

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

کمی خدا می خواهم

دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور میشه؟ همین جا بمونم؟ تو می خوای چکار کنی؟ مریم میان درد خندید و گفت: اولا آرامشتو حفظ کن دوما زود برو به نرگس خبر بده بیاد اینجا بعدشم برو دنبال خاله خاتون. در یک چشم به هم زدن به دم در خانه دختر خاله نرگس رسیدم، چادرش را دور کمرش بسته بود و و داشت جلوی خانه اش را آب جارو می کرد.  ادامه مطلب ...

یارو

وقتی با هق هق پرید توی بغلم فکر کردم حتماً دوباره با «آن یارو» دعوایش شده که دارد این طوری اشک می ریزد.اصلاً هم برایم جای تعجب نداشت و انتظارش را هم داشتم.موقعی که از من جدا می شد تلفنی داشت با هم دعوایشان می شد آن هم سر موضوع مسخره ای مثل این که آن یارو برای احساسات او ارزش قائل نمی شد و حاضر نبود همراهش برود به نمی دانم کجا...بازوهایم را سفت چسبید.زار می زد.حوصلۀ زار زدنش را نداشتم.برایم تکراری شده بود.حال نداشتم بنشینم و گوش بدهم به حرفهای بی سر و ته اش.حتی خواستم از بغلم بیرون بیندازمش که میان هق هق گفت:«دیدی از دستم رفت؟ دیدی مُرد؟»و گریه اش چنان شدید شد که من فقط توانستم نفسم را حبس کنم.مرده؟آن یارو...نامزدش که من چشم دیدنش را ندارم، مرده؟حس کردم که تمام خون بدنم جمع شد توی قلبم.دستهام،پاهام،سرم،صورتم تمام تنم بی حس شد.حتی نتوانستم بپرسم چه طور.نفسم در نمی آمد و او هق هق می کرد.چه کار باید می کردم؟دلداری اش می دادم؟آخر خودم هم باورم نشده بود که...چطور؟تصادف کرده بود؟مریض بود و من خبر نداشتم؟بغلش کردم و پشت شانه هایش را مالیدم. 

ادامه مطلب ...