رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

در این شهر قانون منم

 (آقای ابراهیمی ممنون که منو رسوندین ولی فکر نکنم خوب باشه منو شما رو باهم ببینند شما قاضی پرونده ما هستید)

(نه خانم شما راحت باشید تو این شهر قانون منمهیشکی نمی تونه به شما چیزی بگه حالا که از شوهرتون طلاق گرفتین می شه امروز رو درخدمتتون باشم تا درباره ادامه زندیگیمون تصمیم بگیریم؟)

(آقای قاضی شما که بهتر از من می دونید هنوز طلاقم نداده اون مردک دزد بی همه چیز به نظرتون حتی از لحاظ قانونی رابطه ما با هم درسته؟ ادامه مطلب ...

بوی بهار

به نام خدا

نیم شب بودکه صدای در حیاط را شنیدم که باز وبسته شداز خواب پریدم.

چند وقتی است که منتظرشم برگردد.

خیلی تنها بود.

قصد دعوا نداشتم.

پدر دخترم بود.داخل شد ادامه مطلب ...

خود زنی

به نام خدا

دیشب بود که از آسمان شب گندم می بارید . زمین ازآدم ها و عشق خالی بود . معجزه ی او بود سرچشمه ی عشق را جوشان کرد. هم زمان ازآن سوی ظلمت ها جهل گردن کشید . از آسمان خون ها چکید .ستاره ها بی فروغ و ناپدید و آدم ها مبهوت در افسانه های جهل.

اما او دست به کار شد . پیامبران از آن سوی دشت های شقایق اسباب قیام علیه جهل را ترتیب می دادند.

بالاخره جنگ سرگرفت . سلاح پیامبران جز علم و عقل و اندیشه نبود . آنها در پی حق بودند . حقیقتی که در پس پرده ی جهالت به ظلمت می رفت . جهل خنجری برنده و هوس انگیز داشت. خنجر جهل می درخشید در تاریکی شب . لاله ها پرخون شدند . آن قیام به سحر کشید .

شکست یا پیروزی حزبی را در آن قیام کس ندانست.

رازآن شب را او می داند و بس . اما اندک پیامبران مانده از جنگ به نماز صبح ایستادند و آدمهایی هم در اطاعت از آنها آمدند.

خبری از جهل نبود . بود، اما در خفا بود. آنها هم مامور بودند .

سپیده ی صبح بر شب چیره شد . اما دشت ها خشکیده است . آسمان آبی نیست.نه...... گندم نمی بارد. جمعی در بی کران دریا ایستا ده اند به دعا . لابد برای باران گندم دعا می کنند.

چشمان بی قرار

به نام او...

هانیه را محکم به سینه ام میچسبانم و از چراغ قرمز رد میشوم ، چشم های مشکی دخترکم را نگاه میکنم ، چپ نیست فقط کمی انحراف دارد ، اگر یکبار محکم زده بودم پشت دهان زن برادرم که هانیه ی مراجلوی چشم های خودم مسخره نکند ، دیگر دخترک یک ساله ام را صدا نمیکرد چپول و قلب من تکه تکه نمیشد.دندان های هانیه شروع به در آمدن کردند و آب دهانش دائم روی لب و لوچه ی کوچکش آویزان است ادامه مطلب ...

معنی عشق

دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟ مادر اندکی رفت به فکربا نگاهی پرمِهر گفت: دخترم عشق؛ فریاد شقایق هاست. عشق؛ بازگشت پرستوهاست. عشق؛ نوید تَداوم است. مادرم عشق؛ تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛ عروس حِجله تنهایی انسانهاست. عشق؛ سرخی گونه های آدمی رسوا است. دخترم تو چه می دانی عشق؛ لذت انسان بودن است. تو نمی دانی عشق؛ نغمه های قلب قناری ها است. راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت: دوستت دارم. بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد . یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق حقیر. یاد آن قلب بی مهر ووفا . گفت: دخترم عشق؛ سرابی در دل دریا هاست...

شهر عسل

 شهری است زیبا شهری که کویر است و افتاب به شدت بر آن می تابد گرمای طاقت فرسایی دارد,شهری که گلها و درختان و ... در آن از گردباد های کویر خاک خورده اند خاکی از جنس کویر و طعم عسل!!!

خانه هایی دارد از جنس باران همیشه خیس اند و تازگی دارند,پست چی حیران و سرگردان در این شهر بزرگ دور خودش می چرخد در کوله بارش پر از نامه های غزل است! ادرس ها را می خواند و در خانه ها را می زند کسی خانه نیست گویی که انگار مردمی در آن شهر وجود ندارد شهر خالی است از انسانها. اری انسان ها از و طعم تلخ بد بختی در عسل غرق شده اند و این غرق در عسل ها, یادشان را از زندگی پاک کرده اند ! اری انان طراحان بدی بودند انان طرح ذات خویش را با زغال کشیده اند و از سیاهی ذات خویش غرق در عسل شده اند و حال پست چی مداد رنگی در دست دنبال انسان هاست تا غزلهایشان را تحویل بدهد و به انها مدادرنگی هدیه بدهد اما کسی را نمی یابد:(

تفنگ دسته نقره و زیبا ترین دختر منطقه

مراد جوانی دل اور و شجاع ایل بود همه روی او حساب باز میکردند او اسبی زیبا و معرکه ای داشت و همه به اسب او حسودی میکردند و ارزو داشتند روزی یک اسب همانند اسب مراد داشتند ولی مراد میگفت اسب زیاد مهم نیست مهمتر از اون تفنگ هستش او به تفنگ خوب عشق میورزید ولی تا به حال نتوانسته بود چیزی که باب میلش باشه پیدا کنه در منطقه انها هر از چند گاهی یک بار عده ای راه زن ایلشان حمله میکردند و گوسفند هایشان را به غارت میبردند یک شب غافلگیرانه به ایل مراد حمله کردند و غیر گوسفند و گندم هایشان دو کودک را هم به اسارت بردند فردای ان روز مراد با تعدادی از افراد به دنبال راه زن ها رفتند تا غروب در پی انها بودند که ناگهان در دره ای چادر های انها را دیدند مراد که رئیس گروه بود گفت تا نیمه شب صبر میکنیم و قتی بخواب رفتند به چادر رئیس دزدها حمله میکنیم تا بچه ها را پس بگیریم 

ادامه مطلب ...

واقعیت داشت

با شادی خاصی روی تخت دراز کشیدم و وقتی کمی خودم رو به چپ و راست غلطاندم خستگی از تنم بیرون رفت خیلی سبک شدم انقدر سبک شدم که فکر میکردم وزن من به اندازه پر کاه شده خواب نبودم واقعا بیدار بودم دوباره برگشتم و به سقف اتاق خیره شدم انقدر راحت بودم که دوست داشتم بقیه عمرم را به همین صورت بگذراننم در همان حال احساس کردم مانند یک قاصدک دارم بالا میروم اولش با خود گفتم دارم خیال میکنم ولی وقتی حدود شاید یک متری در فضا همانند فضا نوردان بالا رفتم خیالاتم تبدیل به واقعیت شد خیلی ارام بالا رفتم وقتی نزدیک سقف شدم سرم را برگرداندم و به طرف پایین نگاه کردم خودم را دیدم که با لبخندی بسیار ملیح و زیبا خواب بودم  ادامه مطلب ...

پیغام گیر

همان کافی شاپ همیشگی. روی صندلی روبه رویم می نشنی و به من نگاه می کنی. چند هفته ای می شود که ریشت را کوتاه نکردی. شانه را هم که دیگر بی خیال شده ای. لباست چقدر کثیف است. آن لکه کوچک بالای جیبت. همان که خندیدم و گفتم: هنوز یه ساندویچم بلد نیستی بخوری. هنوز همان جاست. البته کمی کم رنگ شده . چه روز خوبی بود. فلافل ارزانی که با اسرار بردمت. حیف آن روز، خوب تمام نشد. یک تصادف مسخره ادامه مطلب ...