رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

دروغ در لباس حقیقت!

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند.

وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

کمی خدا می خواهم

دل و جیگرهای که برای مریم کباب می کردم روی اجاق جلز و ولز می کردند که فریادهای توام با درد مریم که من را می خواند بند بند بدنم را گسست. در یک چشم به هم زدن به بالای سرش رسیدم، احتیاجی به توضیح اضافی نبود وقتش رسیده بود، در حالی که به شدت دست و پایم را گم کرده بودم با ضطراب و دستپاچگی به مریم گفتم: داره میاد؟ حالا چطور میشه؟ همین جا بمونم؟ تو می خوای چکار کنی؟ مریم میان درد خندید و گفت: اولا آرامشتو حفظ کن دوما زود برو به نرگس خبر بده بیاد اینجا بعدشم برو دنبال خاله خاتون. در یک چشم به هم زدن به دم در خانه دختر خاله نرگس رسیدم، چادرش را دور کمرش بسته بود و و داشت جلوی خانه اش را آب جارو می کرد.  ادامه مطلب ...

یارو

وقتی با هق هق پرید توی بغلم فکر کردم حتماً دوباره با «آن یارو» دعوایش شده که دارد این طوری اشک می ریزد.اصلاً هم برایم جای تعجب نداشت و انتظارش را هم داشتم.موقعی که از من جدا می شد تلفنی داشت با هم دعوایشان می شد آن هم سر موضوع مسخره ای مثل این که آن یارو برای احساسات او ارزش قائل نمی شد و حاضر نبود همراهش برود به نمی دانم کجا...بازوهایم را سفت چسبید.زار می زد.حوصلۀ زار زدنش را نداشتم.برایم تکراری شده بود.حال نداشتم بنشینم و گوش بدهم به حرفهای بی سر و ته اش.حتی خواستم از بغلم بیرون بیندازمش که میان هق هق گفت:«دیدی از دستم رفت؟ دیدی مُرد؟»و گریه اش چنان شدید شد که من فقط توانستم نفسم را حبس کنم.مرده؟آن یارو...نامزدش که من چشم دیدنش را ندارم، مرده؟حس کردم که تمام خون بدنم جمع شد توی قلبم.دستهام،پاهام،سرم،صورتم تمام تنم بی حس شد.حتی نتوانستم بپرسم چه طور.نفسم در نمی آمد و او هق هق می کرد.چه کار باید می کردم؟دلداری اش می دادم؟آخر خودم هم باورم نشده بود که...چطور؟تصادف کرده بود؟مریض بود و من خبر نداشتم؟بغلش کردم و پشت شانه هایش را مالیدم. 

ادامه مطلب ...

نازگل

مرد عاجزانه سطل زباله را زیر رو می‌کرد.سردش بود. انگشتان زمخت شده اش را همچو سیخ به داخل سطل فرو میکرد و غرغر کنان محتویات خارج شده را کنار سطل می ریخت . و دست دیگرش را به لبه سطل تکیه داده بود . از میان ناخن های زرد شده اش دود غلیظ سیگار به هوا می رفت. خیابان خلوت بود و دانه دانه ریز برف روی ریشش می نشست. همچنان که محتویات سطل را به هم می ریخت، دستش به یک نایلون گیر کرد. نرم بود. آن را نزدیک نور تیر چراغ برق برد و پاره اش کرد.   ادامه مطلب ...

در این شهر قانون منم

 (آقای ابراهیمی ممنون که منو رسوندین ولی فکر نکنم خوب باشه منو شما رو باهم ببینند شما قاضی پرونده ما هستید)

(نه خانم شما راحت باشید تو این شهر قانون منمهیشکی نمی تونه به شما چیزی بگه حالا که از شوهرتون طلاق گرفتین می شه امروز رو درخدمتتون باشم تا درباره ادامه زندیگیمون تصمیم بگیریم؟)

(آقای قاضی شما که بهتر از من می دونید هنوز طلاقم نداده اون مردک دزد بی همه چیز به نظرتون حتی از لحاظ قانونی رابطه ما با هم درسته؟ ادامه مطلب ...

بوی بهار

به نام خدا

نیم شب بودکه صدای در حیاط را شنیدم که باز وبسته شداز خواب پریدم.

چند وقتی است که منتظرشم برگردد.

خیلی تنها بود.

قصد دعوا نداشتم.

پدر دخترم بود.داخل شد ادامه مطلب ...

شهریار

 از زنــدگــانیــــم گــــله دارد جــوانیــــــم----- شرمنده‌ی جوانـــی از این زندگانیـم

 

دارم هـــوای صحبت یــــاران رفتـــــه را -----یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

 

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق----- داده نویــــــد زندگــــی جــاودانیـــــم

شهریار

بر لبِ لرزان من ، فــریادِ دل ، خاموش بود ----- آخــر آن تنها امیــد جــان من تنــهــا نـبــود


جز من و او ، دیگری هم بود ، امّا ای دریغ ----- آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود 

خود زنی

به نام خدا

دیشب بود که از آسمان شب گندم می بارید . زمین ازآدم ها و عشق خالی بود . معجزه ی او بود سرچشمه ی عشق را جوشان کرد. هم زمان ازآن سوی ظلمت ها جهل گردن کشید . از آسمان خون ها چکید .ستاره ها بی فروغ و ناپدید و آدم ها مبهوت در افسانه های جهل.

اما او دست به کار شد . پیامبران از آن سوی دشت های شقایق اسباب قیام علیه جهل را ترتیب می دادند.

بالاخره جنگ سرگرفت . سلاح پیامبران جز علم و عقل و اندیشه نبود . آنها در پی حق بودند . حقیقتی که در پس پرده ی جهالت به ظلمت می رفت . جهل خنجری برنده و هوس انگیز داشت. خنجر جهل می درخشید در تاریکی شب . لاله ها پرخون شدند . آن قیام به سحر کشید .

شکست یا پیروزی حزبی را در آن قیام کس ندانست.

رازآن شب را او می داند و بس . اما اندک پیامبران مانده از جنگ به نماز صبح ایستادند و آدمهایی هم در اطاعت از آنها آمدند.

خبری از جهل نبود . بود، اما در خفا بود. آنها هم مامور بودند .

سپیده ی صبح بر شب چیره شد . اما دشت ها خشکیده است . آسمان آبی نیست.نه...... گندم نمی بارد. جمعی در بی کران دریا ایستا ده اند به دعا . لابد برای باران گندم دعا می کنند.