رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...
رشتاک

رشتاک

روزی درخت تنومندی خواهم شد...

فراموش شده

 مرد گرسنه که دیگر داشت از حال میرفت ، گوشه ای درازکشیده بود و با چشمانش بیرمق به سقف مینگریست .سه روزی میشد که هیچ چیز نخورده بود .با آن حال نزار زیر لب دعا میخواند و از خداوند یاری میطلبید 

ناگهان صدایی شنید. صورتش را برگرداند. شیطان را دید که در لباسی زیبا ظرف بزرگی از غذا در دست دارد .

شیطان با نرمی و محبت گفت :" خدا را انکار کن تا بهترین غذا ها را بر تو ارزانی کنم ."

مرد تقلا کنان سنگی را برداشت و به سمت شیطان پرتاب کرد .

سه روز دیگر به همین منوال گذشت .

حالا مرد با صدای بلند ، چندین و چند بار ، خدایی که از او هیچ خبری نبود را انکار کرد .

اما دیگر.... از شیطان هم هیچ خبری نبود

عشق وحشی

همین دم غروبی امروز بود خسته از سر کار برگشته بودم راننده یه اهنگ دل داریوش گذاشته بود(عشق من عاشقم باش) موقع پیاده شدن از تاکسی به خودم گفتم عمو جوزی امروز روز عاشقی بیا بیاد قدیم ها از نو عاشق یکی بشیم و روزهای خوب گذشته رو تکرار کنیم اخه بسه دیگه این تنهایی ودر بدری.یه بیست دقیقه ای جلو برج گلدیس تو خیابون اریاشهر منتظر شدم اما هر کسی که رد میشد چنگی به دلم نمیزد.تا اینکه بالاخره انتظارهامبه پایان رسید امد.شبیه دختر ارزوهام بود چشم ابرو مشکی قیافه وحشی لب دهن تو مایه های غنچه بدن(سانسور) اره به خودم گفتم عمو جوزی امد دیگه بهونه بسه الان دیگه باید اخرین فن استاد پیاده کنی.  ادامه مطلب ...

فریاد

« من تنهایم »

از آنچه که بود، از تمامیش، از لابلای میم و نون و تا و یا و ها یش نم سردی بر ترک هایش سایه انداخته بود. تمام آنچه بود که بر تای ترک های تنش تار افکنده بود؛ پرده ی شفاف، محو و تور مانندی به روی حروف روی چهره اش. تمام آنچه بود که روی دیوار ویرانه ی پشت سرش دیده می شد؛ تمام آنچه که دیده نمی شد. اما بود ادامه مطلب ...

عمو آب داد

گفت:

- آقا من عمو دارم

چهاردهمین نفر بود که باید جواب می داد شغل پدرش چیست. خواستم چیزی بگویم که پشت بند جوابش گفت:

- آقا معلم من اونقدر عمو دارم که اگه خونمون کوچیک نبود ، مطمئنم که مامانم همشون رو میاورد تو خونه.ولی آقا اونقدر هست که اگه خونمون اندازه مدرسه هم بود، بازم عموها جاشون نمی شد.

نگاهی به لیست انداختم ، به ستون شغل پدر که جلوی اسم بچه های کلاس بود و هنوز برای همه ی بچه ها پر نشده بود.رو به سمتش کردم و گفتم:

- پسرم من پرسیدم شغل پدرت چیه.نگفتم که از عموهات بگی  ادامه مطلب ...

پرواز بر فراز دار

می‌دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد اما نمی‌دانستم چه می‌گوید. رنگ به صورت نداشت. همه بند می‌گفتند دیوانه است. به نقطه‌ای خیره می‌شد و لب‌هایش تکان می‌خورد و گاهی اشکی می‌لغزید روی لب‌های بی‌رنگ و ترک خورده‌اش اما نمی‌دانستیم مخاطبش کیست. بچه‌های بند می‌گفتند از ترس طناب دار عقلش را از دست داده و گاهی برای تفریح دستش می‌انداختند. اما انقدر معصوم بود که دلم نمیامد اذیتش کنم اما چیزی در نگاهش بود که دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش کنم... کم کم هر کس چیزی از لوازمش را دزد.  ادامه مطلب ...

تکامل

هوا ابری بود باران می بارید قطره هابا سرو صدای زیادبه زمین می افتادند.

دربین قطرها قطره ای بود که آرزوی بزرگی داشت اوبه آرامی بر روی گلی فرود آمد

به گل گفت تو چه قدر زیبا هستی آیا حا ضری مادر من شوی گل خندید وگفت

خیلی دوست دارم اما نمی توانم زیرا تو یک قطره ومن یک گل هستم.

قطره باران به آرامی ازروی گل برگ های گل سر خورد وبه رود خانه ای که گل  ادامه مطلب ...

سرخطّ

دو تا حسین آقا بود ، یکى دبیر جبر و آنالیز که حدّ را مى آموخت و آن دیگرى ، رانندهء اتوبوس که دانش آموزان را در خط از حدّ خارج میکرد.

روز کارگر بچه ها برایش گل خریدند ، سر خطّ منتظر بودند که با اتوبوس دو طبقهء لکنته از بغل پل دور بزنه بیاد . بچه ها با هم شوخى میکرد ، با مرگ و با زندگى شوخى داشتند .

- اگه راست میگى بپر جلو اتوبوس

- من که چیزى نگفتم ، ولى اگه شرطى باشه من میپرم

- الاغ ، اکه شرط و ببرى جنازه ات مى خواد شرط رو بگیره  ادامه مطلب ...

شهریار

قــمار عاشـــــقان بردی نـــــدارد از نـــداران پرس -----کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

 

جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی اســـــت -----شب بدمستی وصبح خمار از میگساران پرس

 

تو کز چشـم و دل مــردم گریزانی چه میـــدانی -----حدیث اشــک و آه من برو از باد و باران پرس

 

جهان ویران کندگر خود بنای تخت جمشیداست ----- بــرو تاریـخ این دیر کهن از یـــادگـــاران پرس

 

سـلامــت آنسـوی قافســت و آزادی در آن وادی -----نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

 

به چشم مدعی جانان جمال خویــش ننماید ----- چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس   

ساربان

بیابان است.بی آب ونان است!دردل خود، رازها دارد.گرم وسوزان! صدایت را در نیاورد تو رابه تفکری عمیق وامی دارد.

تو از هرآب وآبادانی ،اینجا دورتر!

وتواینجا عاشق!

توساربانی. می شناسمت!

از قبیله ی مردها!!!دلت را به کویر خوش کرده ای...وچه زیبا مانده ای.

سرت را به هر سو بچرخانی ،برهوتی را می نگری که امتدادش از نگاه تو ،بی انتهاست.

افسون دشت های بی آب وعلف تورا گرفته است وتو همه عالم را گرفته ای!!!  ادامه مطلب ...